گاهی چشمانم
بی هیچ چشمداشتی اشک می خواهد
نگاهم حرفها را در پنهان ترین سینه دارد
اماترس از گفتگویی دارد
دلم رازو نیاز می خواهد
وتو گوش کنی وگاهی
سرت را به تائید تکان دهی
دلم شانه های مردانه ات را می خواهد
گاهی دست هایت را
لابه لای گندمزار موهایم ببری
وبگویی :دوستم داری
وبگویی :دلم نمی آید ترکت کنم
امانگفتنت ،سکوت کردنت مرا می آزارد
پشت آن نگاهت چه معمایی ست
گویی مُهر سڪوتت
نمی خواهد آلوده به لبهایمشود
برایت با سکوتم می نویسم و
تو ارامم میشوی
فقط میشود گاهی تو مرا بخوانی
تو نانوشته های مرا بنویسی
آخر نگاه چشمانت مرا میخکوب آغوشت میکند
آنچه را که برایت لمس است
برای من تصور دلدادگی ست
نگفتنی ست پژواک اندرونی جانم
قلمم؛
کاغذ نوشتن تورا می خواهد
امانوشتن برای تو هم
به قلب بی قرارم نمےآید
گویی بی چون و چرا
قضاوت عدل حڪمت ابدیت به عدم نگاهم خورده است
اما ناغافلم،
چرا که زمانی عاشقت شدم
که بی بدرقه ی نگاهت
ذره ذره تمامت عشقم میشود
می بینی من زودتر از
همه فرسایش قلبم را مےببینم
که مثنوی دیوان واژه هایم
مرا در آتشفشان نداشتنت
قطره قطره
برکاغذم مینگرد و ذوبم میکند
ومنه مجنون،
برایت می گریم
آیا گریستن دختر ماه را دیده ای
واورا غرق در
نانوشته هایش
باحرف ودنیای ناگفته هایم رها کرده ای
انقدر در سکوت برایت می گریم
که ازشرم نانوشته هایم
قلبم ازاشک خیس نشود
تانرم شوی
بطن دریچه دهلیزهایم شاهرگم را مےشڪافد
آری گاهی اَشڪها یم هم، همهمه ایی
ازحرفهایی به وسعت نگفتن لبهای توست
بسیار زیبا و پر احساس بود