این دنیای قارقارک
با ماشینِ قارقارکِ بابا ،
قرار بود ساعتی بعد ،
با بادبادکی که درحالِ ساخت بود ،
بروند به دشتی دلباز
زلزله که آمد
بابا دفن شد
بادبادک دفن شد
قارقارکِ بابا دفن شد
کودک هم در رؤیای ،
داشتنِ بابا و بادبادک و قارقارک مانْد
قرار بود بعد از بادبادک بازی ،
بروند نزدیکِ کوهِ همجوار،
برای مامان والَک بچینند
آهی کشید کودک و در رؤیای ،
خوشحال کردنِ مامان و، چیدنِ والک مانْد
تیرآهن ها طوری چپ و راست و چپندرقیچی ،
کنارهم دراطرافِ کودک افتاده بودند ،
که کودک به سلامت بینِ آنهمه سکونِ امن بود
فقط چند خرمای کالک اتفاقاً درکنارش بود ویک کوزه آب
دیگرهیچ
آن نزدیک به یکهفته ، او فقط با امید و، آب وخرما ،
بهرِ ادامه ای ، برای خودش رؤیاها ساخت
گرچه خرما هیچگاه نرسید و، همان کالک مانْد
دراین مدت خدا و، اشکها ، همدمِ تنهایی اش بودند
وقتی درآغوشِ ناجی ، امنیت را حس کرد ،
کودک دراین دنیا مانْد ،
اما ، در رؤیای باقیمانده ای اندک مانْد
همه خانواده رفته بودند ، بسمت مهربان خدای عالَم
فقط یک درخت سیب درحیاط مانده بود
کودک زُل زد به سیبی باطراوت
سیب ، مملو از زندگی بود
نگاهِ پُرامیدِ کودک ، مات ،
برآن سیبِ قندک مانْد
بهمن بیدقی 1401/4/22
بسیار زیبا و غمگین بود