سایه های مجانی
دوست دارم همچون ،
یک درخت باشم
بی دریغ ، همراه با ،
پَهن کردنِ سایه های مجانی
مأمنی امن ،
برای اینهمه پرنده ، کندو،
تنِ خسته ی غریبی
همه خیرات ،
پُر ازخدمت هایی مجانی
آماده برای سدِّ دشمن ،
یک دسته شدن ،
بهرِ یک چاقویِ زنجانی
دستانم به دعا ،
همیشه سوی آسمانهاست
به خویش تَشَر میزنم ،
نکند دوستانت را ،
زخود بِرَنجانی
زیر باران ، بی چتر
زیر برف ، بی حرف
زیرصاعقه ، مکانی امن ،
بهر آن لکنت گرفته ی کم حرف
که ندارد جایی ،
اویی که نبسته است هیچ طَرْف
بهرآنکه پُرنگشته است هنوز،
همه ی گنجایش اش ،
چون ظرف
گرچه تنها ،
درشبی به وسعتِ غریبیِ انسانِ کم تاب
گرچه گردد شاخههایم ،
بازیچه ی کودکانی ،
پُرحیات ، ولی بی حیاط و بی " تاب "
سایه ام آرامشی باشد برای ،
آفتاب سوخته ای بیتابِ بیتاب
تا به وجد آید برای ادامه ای
تازه یادش آید درسایه ی من ،
گرسنگی اش یکریز روبه فزون است ،
بیشتر شود بیتاب
گازی زند ، به گوشه ی تی تاپ
وقتی درمیان گیسوانِ برگی ام ،
میوه ها ، بخوبی رسیدند ،
تعارف میکنم بردارند عابران ،
از این میوه های شیرین ،
میوه هایی ، همه تاپ
واقعاً چه کِیفی دارد بخشیدن و،
نگرفتن
یک سویه عمل کردن
به خدا چشم دوختن
فقط ازخدا گرفتن
هستی را ز لنزِ چشمانِ یار دیدن
او را مدح گفتن ،
خداوندی اش را ،
بی شرک پرستیدن
بهمن بیدقی 1400/5/28
شورانگیز و زیبا بود
پر معنی و آموزنده
دستمریزاد