درشَبی بودم که جُزصوتِ سُکوت
بالِ هر مرغِ شَبی بِشکَسته بود
تا پَرَش را بر خیالِ من گشود
بی اراده وَهمِ من بِنشَسته بود
لاجَرَم جِسمم به همراهیِ او
از پتو دِل کند وُ از خوابش پَرید
همچو غاری که صِدایَش ظُلمت است
تا تهِ حَلقم شُد از غُربت ، پَدید
تا مگس گنجِ دهانِ من بِدید
همچو جِت بر فَمّ مَن آمد فُرود
چون به حَلقِ من رسید از راهِ دور
وزوزی کرد وُ به خود گُفتش دُرود
فُحش و لَعنت ، ناسزا گفتن زِ من
عیش وُ نوش وُ مستیِ دوران ز او
هی مَکِش می کرد خونِ من ولی
من ندیدم چهره ی نالان ز او
بَدصِفت تا بهره ی خود را کِشید
قصدِ تبعیدِ خودش کرد وُ فَرار
من به قصدِ انتقام از جانِ او
می دویدم خانه را هی بی قرار
لاجَرَم آن ظالمِ پَستین سِگال
گوشه ای خلوت نشست وُ خیره شد
گفتم ای باری تعالیٰ شاکِرَم
در نهایت حق به باطِل چیره شد
تا به قصدِ کُشتنِ جانَش شدم
او به فریادی صدا زد ، ای پدر!!!
خون تو جاریست در رگ های من
چون توانی کرد خود را بی پسر!!؟
گفتمش بلبل درازی میکنی !!؟
میبُرم حتی زبانت ، بی پدر !
می مَکی شریانِ مَردم دم به دم
زابه راهَش میکنی وُ دربه در
ََاَلغَرَض ، تسلیم خونِ خود شدم
با صدایش زیستم هرروز وُ شب
او که از میراثِ خود راضی نمود
من ولی سازِش نمودم زین سَبب
آن چهار مِصرَع ز ابیاتِ نخست
شُد برایم آرزویی بس دِراز
گفتمی با خود به حَسرت میبرم
ای حَسن ، ساکت نگردد، پس بِساز
شعر محمدحسن
# طنز
بسیار زیبا و جالب بود