شب بود
مرا در کج راهی نابه کجا آباد
با ترکه ای در دست
با ترانه ای نابه هنجار
اما مهربان
چیزی شبیه
هَهای های های هی
هی میکردند
مرا با گاو بی شاخ پرواری
که میگفتند
پریشان خیال، از هول مرگ گریخته
اشتباه گرفته بودند
ناسازگار زبان
که مرا در آن لحظه
لکنتْ!
ما ! ما! گرفته بود؛
بی سر سوزنی ترش رویی
مرا به تویله بردند
کاه آوردند
گیاه خاردار بومی
ترش سرکه ای که
آبش مینامیدند
گس تند سوزاننده ای دهانم را میسوزاند
آبش!کاهش! به مزاقم سازگار نبود
ولی
جز این ملالی نداشتم
پیش از این درد در تک تک سلولهایم آماسیده بود
و دو دلی مرا چو شیر بی یال و کوپالی کرده بود
باری به هر جهت
قادر بدون قدرت
تسخیر شده در دست شغالان و ددان
اسیر شده شده در دست قفسی پیر و
واژگانِ خارداری که از دهان هر قنداقی کون ناشسته ای به من میرسید
گاو بی شاخ پرواری که فردا به قربانگاه میبردندش
هزار بار به از
روان رنجور
روی نیم تنهی ناشسناسی از خود
در تخم دان دو دلی
سقط جنین کردن
نابههنجار
افتادن ! مردن؛
خواستن با برخواستن است
اگر نه
به یقین
گاو بی شاخ پرواری
به از هزاران بار زیستن
به از هزاران بار زیستن
موفق باشید