شبی در خواب دیدم شد قیامت
به پا خیزید گفتند ای جماعت
به پا خیزید این پایان خواب است
که روز محشر و حق و حساب است
به فرمان و به امر ایزد پاک
همه برخاستند از خواب و از خاک
چه شد گفتند این بیداری از چیست؟
ز دست کیست ما را راحتی نیست؟
ندا آمد که روز دادخواه است
تن هر کس به اعمالش گواه است
اگر در آن جهان کس دانه ای کاشت
به پا خیزد که آمد روز برداشت
نفس رفت و دگر راه گلو بست
ز وحشت هر کسی از جای خود جست
همه بر خاک محشر صف کشیدند
ندای شد قیامت را شنیدند
دل هر کس به غم آلوده تر شد
تن دوزخ ز آتش شعله ور شد
کسی قادر به تغییر قضا نیست
فنایی بر جزای کرده ها نیست
گدا با شاه در یک دادگاهند
که هر یک تشنه آب حیاتند
دگر چرخ و فلک برکام ما نیست
شراب زندگی در جام ما نیست
همه دست دعا بررو کشیدیم
که از ناباوری اینجا رسیدیم
در آن صحرای محشر خط آخر
عملها بود و سنجش بود وداور
سکندرها به خاک افتاده بودند
برای التماس آماده بودند
نه از چنگیز نام و شهرتی بود
نه در بازوی رستم قدرتی بود
به فرمان خداوند جهان بان
شروع شد دادگاه عدل انسان
به هر قومی ز هر اصلی که زادند
ملائک نامه اعمال دادند
چو وجدان با حقیقتها در افتاد
هیاهویی ز هر سو بر سر افتاد
سر هر کس به سودایی دگر بود
چه سرها را چه سوداها به سر بود
چه سنگین بود بار نام انسان
چه آسان سخت شد این راه آسان
یکی خندان یکی آشفته حیران
یکی غمگین یکی با چشم گریان
یکی را حاصل بذرش ثمر داد
یکی برحال خود فریاد سر داد
یکی در گوشه ای افتاده از پا
یکی ماتم زده خشکیده در جا
یکی در خواهش و در التماس است
یکی در شادی و شکر و سپاس است
چو شد معلوم سهم از شادی و غم
جماعت را جدا کردند از هم
به سویی صالحان در اوج لبخند
دگر سو کافران در غل و در بند
به خود گفتم کسی مرد جدل نیست
گریزی از مکافات عمل نیست
سخن آمد به یاد از پیر دل پاک
که از خاکیم و در خاکیم و از خاک
به لاک خود فرو رفتم ز اندوه
به پندی نرم کردم این دل کوه
به خود گفتم دگر وقت خطا نیست
خطا شایسته اعمال ما نیست
به خود گفتم برو مرد خدا باش
ز مکر وحیله شیطان جدا باش
در این فکر و هوس بودم که ناگه
ز شلاقی شدم هشیار و آگه
به خود تا آمدم دستی هلم داد
به کیفرخانه و گودال بیداد
ز هر سو آتشی بر جانم افتاد
همه اعمال زشتم یادم افتاد
طلب کردم چو آبی زهر دادند
مرا طاقت نبود و زجر دادند
چو کردم اجر اعمالم ملاقات
کشیدندم سر دار مکافات
به فریادی ز خواب خود پریدم
ز وحشت جامه را بر تن دریدم
نفس در سینه غرق اضطراب است
سراب چشم را صد چشمه آب است
برای مدتی ساکت نشستم
سپس با ناله ای آن را شکستم
صدای گریه شد دمساز آهم
که خاک قبله شد تنها پناهم
به خاکش توبه کردم از دل و جان
سپس بر خود نهادم نام انسان
تو را هم فرصتی گر هست باقی
برو عبرت بگیر از خواب ساقی
که قبل از مرگ باید کرد کاری
نه آندم که نداری اختیاری
بسیار زیبا و آموزنده بود
دستمریزاد