مرگ را اینگونه سرودم
مرگ را اینگونه سرودم :
وقتی ماشینی ،
تصادف کرد با مرگ ،
مرگ نمُرد
بازهم مثل همیشه ،
جان بدر برد
او چنان راحت بود ،
که انگار،
کسی قهوه ای بنوشد ریلَکس ،
به کافه ی تماشا ، هُرت هُرت
آنهمه که کُشته گشتند به دستِ آن فرشته ،
فکر کردی که نبردند ؟
ولی خوبهاشان ،
بعد ازآن واقعه برخود نگریستند
عجیب بود نگاهِ هرکدامشان به خود
او دید که او برد
فکرش را بکن !
نه تنها نباخت ،
بلکه او برد
مرگ او را ، به باغی از گلِ محمدی و،
مریم و، انواعِ حُسنِ یوسف ها برد
جالبه ، نه ؟
این را هرکدامشان وقتی فهمید ،
که میدید جهان را ،
ز بالا بالاها
همچون هِلی بُرد
هریک از آن خوب مسلکانِ عاشق ،
انچه دوست داشت
مرگ او را ، بسوی آن حبیب برد
یکی شیرینی دوست داشت ، سوی شیرینی
یکی بانمکی
یکی هم جنوبی بود انگار
مرگ او را بسوی خاطراتی فلفلی بود
یکی پای گذاشت به جای سفتی ،
که تا ابد ،
هیچگاه ز آن جایگاه نیفتد
اما ، آدمِ بد را مرگ ،
سوی جایگاهی پِرپِری برد
یکی روزگارش صاف وساده و،
راست و ریست بود
انگاری رفت ،
لابلای عطرِ خوشِ گیسوانِ نرمی
یکی هم کارش به گیر و گور خورد
چونکه مرگ انگار او را ،
سوی مویی پیچ واپیچ و، فرفری برد
بهمن بیدقی 1401/2/22
بسیار زیبا و شورانگیز بود
در وصف حضرت مرگ