کوچه
سکوتِ مَخملینی ، مسلط بود به کوچه
ز گنجشک ها هیچ خبر نبود و،
از کودکان هم
صدایی نمی آمد هیچ ، ازآنهمه ، ورجه وورجه
قلبم فضولی کرد و،
از رازهای کوچه پرسید
مغزم به او گفت : به تو چه !
برو خود را باش !
که روحی که به خود پردازد اول ، به اوجه
وگرنه قبل از تکمیلِ خود و رفعِ نواقص ،
به نقصِ دیگران پرداختن ،
بی شک ، کاری پوچه
اول برو بزرگ شو !
روحِ کوچکِ من ! آره جوجه
باید این آرامشِ کنونیِ خوبِ ،
تَسری یابد در، لحظه لحظه های کوچه
که درگیری و دعوا و، گردنکشی و قلدری ها ،
کارِ یک مُشت ، خروس جنگی و قوچه
باید دلنشین و شیرین شویم ماها ، چون کلوچه
دیدم بیراه نمیگه
حرف حق جواب نداره
سکوتِ مخملینی هم مسلط شد برمن
داشتم همچنان می گذشتم ، ز کوچه
قدم بود ومن و،
طعمِ ملسِ خودآگاهی
پذیرفتنِ حرفِ حق ، چه زیباست ،
بی آنکه آویزان شود ، لب و لُوچه
نگاهم به عبورِ جوی آب بود و،
پاکیِ آب جاری بود و،
در حوالی اش ،
گندمی ،
بین تلاشِ سخت و،
نستوهِ فَکِّینِ یه مورچه
بهمن بیدقی 1401/2/12
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موثر و پر معنی
موفق باشید