در پیشانی امْ ، نوری مایل به رنگی که اسم ندارد
می تابد و مرا با خود به درون می کشد
به خودم که می آیم ، عقربه سر جایش مانده اما
زیر و رو شده ام ؛ فرشتهء رازیل که حساب ندارد
.
بی قراری می کند ؛ روحم را می گویم
سال هاستْ همین پیراهن را تن دارد
ای روحِ دائم الحیاتم ای بینندهء بار ها وفاتم
این جهانِ عریان که حجاب ندارد
.
میانِ آتشِ ابراهیم و درونِ ناسورِ بَد خیم
کاسه ای از صبرْ ، درونش اشک و خون می ریزد؛
لبریز شده است لب هایم ، گفت لب به سخن مگو
آری نمی گویم حرف حسابْ که جواب ندارد
.
تردید می کنی ، تقلید می کنی ، تاکید می کنی
روزی می آید که خودت را در خودتْ تبعید می کنی
به نوشته هایم تکیه نمی زنم هرگز
زیرا دیده ام امروز ، پیغمبری که کتاب ندارد
.
مردمی منتظرانِ آمدنِ رَهرویِ سلبِ آزادی
تختِ سلیمان بخواهد منجیْ و تیغ جلادی
فرستاد بی سلاحی را ، به سمت و سویِ صلیب
خدایَش نمی دانست این سرزمین تواب ندارد؟
.
هرچه می گذرد اثر شرابی بوسه اش کم می شود
در انتها آینه خواهند ماند و من و اتاقی خاکستری
درون اینه مردی می گوید : من رنج هایتان هستم
نگاهم رو به چوبه داری می رود که طناب ندارد
بسیار زیبا و جالب بود