تاریکخانه
مدتی بود که میانِ همه تنهاییِ این اتاقِ خاموش
( تاریکخانه ی سَر )
هوسی می آمد
روزگارم شده بود ، همچو ماجرای نمرود و پشه
موذیانه هوسی چون مگسی می آمد
عکسش موجودست هنوز،
در کشوی بایگانیِ ذهن ، درمیانِ این تاریکخانه
با حضورش روزگارم ،
چون هجومِ عبثی می آمد
میخواستم نمرودوار، با سر با کلِ توان ،
بروم بسوی دیوار
اما مغزِ متلاشی ، یعنی صد جنونِ بیشتر
آنوقت کلاً همه رفتارم ازآن پس ،
دراین آینه ی وجود ، به نگاهها عوضی می آمد
پیسی افتاد به جانم ، طوری که انگار، به این اعمال ،
مرض همچون بَرَصی می آمد
دراین اثنا از دور، بانگِ رحیل و، جَرَسی می آمد
گویند زپلشک آید و زن زایَد و میهمانی عزیز ز در آید ،
همانگونه شده بودم
باغبان ، برای نظمِ روزگارم ، بهرِ هَرَسی می آمد
کفر هم که همیشه درجهان بوده وهست ،
سوی ایمانِ رقیق ام ، با غَرَضی و مرضی می آمد
رفتم به مکتبِ یارانِ خدا ، عرضِ حال در دست
سوی آن 14 نورِ روشن و عصمتِ کامل
شفافیِ اعمالشان بود همچون کفِ دست
سوی آن سلسله ی خوبِ امام العارفین
خوشحال شدم ازاینکه زسوی آن انوارِ خدایی ،
روشنایی ها بسوی ام ، دگرهمچون قَبَسی می آمد
دیگر با شعله ی ایمان ز آن انوارِ خدایی ،
هوس از گوشی که آمد ،
ز گوشِ دیگر بیرون رفت و ، پَر زد
دلم قرص شد
ارتباط ام برقرار شد
ایمانم دوباره همچو مورس شد
آبرویم باز بر من ،
همچون عَرَضی می آمد
در روشنیِ لامپِ قرمزِ تاریکخانه ،
عکس های تازه ی خیس ،
روی بند بودند ، به لطفِ گیره ها
قلبم باز صفا گرفت
مغزم باز ، مزه ی وفا گرفت
دیگر یکریز طعمِ شادی بود ،
ازاین ادامه ی عمر
اینکه یکریز نفَسی میرفت و،
همان موقع جای آن ، نفَسی می آمد
بهمن بیدقی 1401/2/8
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موثر و پر معنی