سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        ناخدا

        شعری از

        حمیدرضاسیستانی تخلص آدم

        از دفتر شعرناب نوع شعر غزل

        ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۱ ۱۵:۱۱ شماره ثبت ۱۰۹۲۷۹
          بازدید : ۱۶۷   |    نظرات : ۱۱

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر حمیدرضاسیستانی تخلص آدم
        آخرین اشعار ناب حمیدرضاسیستانی تخلص آدم

        جان مارفت و جانان ما رفت
        چه آسان مهرومهربان مارفت
        باعشق بوسیدوبوییدزلف مرا
        دل ازدل کند وسامان مارفت
        پرشدپیمانه وخراب گشت خانه
        آوارشدزمانه وناخدای مارفت
        ستاره ای درآسمانه وماه خماره
        نشدشک وگمانه، باغبان مارفت
        عزیزدردانه وعزیزمن یک دانه
        خداوخداکردم وخدای مارفت
        اشکم شده رودخانه بادردوبهانه
        خشک شده صحراودریای مارفت
        این تیغ زمانه بریده شاخه جوانه
        باصدای مرغ دریایی صدای مارفت
        شدم آدم دیوانه،ازاین دست زمانه 
        دل شده بیچاره و دنیای ما رفت
        بادهای سردوطوفان مست شبانه
        به محفل مست ها مست مارفت
         
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۰۸:۵۱
        درود بزرگوار
        دلنوشته زیبایی است
        جسارتا موزون بنظر نمی رسد خندانک
        حمیدرضاسیستانی  تخلص آدم
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۰۹:۱۹
        درودبراستاد گرامی .. مچکرم از راهنمایتون لطف شما مستدام. می آموزم در کلاس شما و بهتر خواهم شد
        محمد باقر انصاری دزفولی
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۱۰:۱۰
        زیبا
        قلمتون سبز
        شاعر بزرگوار
        درود خندانک درود خندانک درود
        خندانک خندانک خندانک
        حمیدرضاسیستانی  تخلص آدم
        حمیدرضاسیستانی تخلص آدم
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۲۰:۲۶
        درودبراستادعزیز وگران‌قدر لطف عالی مستدام
        ارسال پاسخ
        الناز حاجیان (مهربانی)
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۱۸:۰۵
        درودبراستادبزرگوارم
        ببخشیدچنین نقدی میکنم
        گاه ازوزن خارج میشودامابازارزشِ چندین بارخوانش راداشت
        زیراازاحساسِ گرانتان سرچشمه گرفته
        قلمتان ستودنی است
        مرحبابررقصِ قلمتان
        موفق باشیدوبدرخشیدبربسترِدفترتان خندانک خندانک خندانک خندانک
        حمیدرضاسیستانی  تخلص آدم
        حمیدرضاسیستانی تخلص آدم
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۲۰:۳۴
        درودبرشما.. لطف شمامستدام .. ولی کوچکتر هستم تا استاد...‌‌بزرگوار میآموزم در محضر چون بزرگوارنی شما .. نظر عالی باارزش است ومرادرموفقیت یاری میکند
        ارسال پاسخ
        حمیدرضاسیستانی  تخلص آدم
        حمیدرضاسیستانی تخلص آدم
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۲۰:۴۰
        بله بجای واژه مست ها باید ازمستانه (به محفل مستانه)استفاده میکردم‌ وبجای واژه ماه خماره حقیقت چیزی پیدا نکردم
        انشالله در وقت مقتضی یعنی بعدا تصحیح میکنم .. ولی چون شعر به ذهنم خطور میکنه مینویسم‌ تا فراموش نکنم
        واقعا نقد کارساز و پیشرو باعث خوشحالی و استفاده من در رفع عیوب خواهد شد .مچکرم
        ارسال پاسخ
        قربانعلی فتحی  (تختی)
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۱۹:۴۶
        درود برشما

        بسیار عالی خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        خندانک خندانک خندانک
        حمیدرضاسیستانی  تخلص آدم
        حمیدرضاسیستانی تخلص آدم
        دوشنبه ۲۹ فروردين ۱۴۰۱ ۲۰:۳۰
        درودبرشما مچکرم از لطف شاعرگرانقدر وبزرگوار
        ارسال پاسخ
        سید محمدرضا لاهیجی
        سه شنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۱ ۰۹:۲۲
        *مقبل کاشانی*
        شاعری بوده که خیلی آرزوی زیارت امام حسین علیه السلام رو داشته اما از نظر مالی در مضیقه بوده.
        هر وقت سایر افراد کربلا می رفتند اشک حسرت می ریخته و آرزوی زیارت ارباب بی کفنش رو داشته.
        یک روز یکی از دوستان خرج سفرش رو تقبل میکنه و از کاشان راه میفتن به سمت کربلا.
        در راه و نزدیکی های گلپایگان دزدان، قافله رو تاراج میکنند.
        یک عده از افراد بر میگردند کاشان.
        یک عده هم میرن سمت گلپایگان و از اونجا با توجه به اعتباری که داشتند و یا از فامیلاشون پول قرض میکنن و سفر رو ادامه میدن .
        اما مقبل در گلپایگان نه آشنایی داشت و نه اعتباری.
        از یک طرف هم دوست نداشت دیگه راهی رو که اومده برگرده. دلش هوای امام حسین علیه السلام رو داشت.
        با خودش می گفت یک قدم نزدیکتر به امام حسین علیه السلام هم یک قدمه.
        همینجا میمونم کار میکنم تا خرج ادامه سفرم جور بشه.
        چند وقتی تو گلپایگان موند تا محرّم از راه رسید .
        مثل همه شیعیان در مجالس عزاداری شب و روز محرّم شرکت میکرد تا اینکه شب عاشورا شد، اشعاری رو که سروده بود در شب عاشورا خوند و غوغا کرد ….
        همون شب پس از اتمام مجلس و در عالم رویا خواب دید مشرّف شده به کربلا و وارد صحن شد . خواست بره طرف ضریح که از ورودش جلوگیری کردن.
        *مقبل میگه* ؛ با خودم گفتم خدایا نباید در رابطه با دخول به حرم کسی دیگری را مانع شوند .
        یکی گفت درست میگویی مقبل اما الان فاطمه زهرا (س) و خدیجه کبری(س) و آسیه و هاجر و ساره با عده ای از حوریان در حرم مشغول زیارتند چون تو نامحرمی اجازه ورود نخواهی داشت .
        پرسیدم توکیستی ؟ گفت : من از فرشتگان حافّین هستم ، حالا برای اینکه ناراحت نشوی بیا تا تو را به قسمتهای دیگر حرم هدایت کنم .
        در سمت غربی صحن مطهر مجلسی با شکوه بود .
        از وی راجع به حاضرین در مجلس سوال کردم .
        گفت : پیامبرانند از آدم تا خاتم که همه برای زیارت قبر سید الشهدا (ع)آمده اند.
        *مقبل میگه* : حضرت رسول صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود بروید به محتشم بگویید بیاید.
        ناگاه دیدم محتشم با همان قیافه ، قدی کوتاه و چهره ای نورانی و عمامه ای ژولیده وارد شد.
        حضرت به منبری که در آنجا بود اشاره فرمودند که ای محتشم برو بالا و هر چه بالا میرفت
        حضرت میفرمود برو بالاتر تا پله نهم رسید ایستاد ومنتظر دستور پیامبر بود.
        حضرت فرمود ای محتشم امشب شب عاشوراست ، از آن اشعار جانسوزت بخوان.
        و محتشم شروع کرد به خواندن اشعارش :
        *کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا*
        *در خاک و خون طپیده میدان کربلا*
        *گر چشم روزگار بر او زار میگریست*
        *خون میگذشت از سر ایوان کربلا*
        *نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک*
        *زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا*
        *از آب هم مضایقه کردند کوفیان*
        *خوش داشتند حرمت مهمان کربلا*
        *بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید*
        *خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا*
        *زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد*
        *فریاد العطش ز بیابان کربلا*

        - اینجا بود که صدای گریه و ناله از پیامبران بلند شد …
        حضرت رسول صلی الله علیه و آله گریه کنان می فرمود :
        ای پدران من ای عزیزان ببینید با فرزندم حسین چه کرده اند ، آب فراتی که همه حیوانات از آن مینوشند بر فرزندم حرام کردند . سپس اشاره کرد که محتشم باز هم بخوان .
        *محتشم ادامه داد :*

        *روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار*
        *خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار*
        - در این لحظه گریه آنقدر زیاد شد که گویی صدای گریه به عرش میرسید.
        محتشم خواست تا پایین بیاید حضرت فرمود ؛
        باز هم بخوان زیرا هنوز دلها از گریه خالی نشده.
        محتشم اطاعت امر کرد و در حالیکه عمامه اش را از سر برداشت و فریاد کنان صدا زد یا رسول الله :

        *این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست*
        *وین صید دست و پا زده در خون حسین توست*
        *این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی*
        *دود از زمین رسانده به گردون حسین توست*
        *این ماهی فتاده به دریای خون که هست*
        *زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست*

        - با رسیدن محتشم به این قسمت از اشعارش رسول الله غش کرد و انبیا همه بر سر میزدند و گریه میکرند.
        و مَلَکی این شعر محتشم را میخواند:
        *خاموش محتشم که دل سنگ آب شد*
        *بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد*
        *خاموش محتشم که از این حرف سوزناک*
        *مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد*

        - محتشم لب فرو بست و از منبر پایین آمد.
        پس از ساعتی که مجلس به حالت عادی بازگشت پیامبر (ص)عبای خود را بر دوش محتشم انداخت.
        *مقبل میگوید* : من هم شاعر اهل بیت بودم و دوست داشتم پیامبر به من هم بگوید تو هم اشعارت را بخوان . هر چه انتظار کشیدم نفرمود .
        مایوسانه از حرم خارج شدم که دیدم حوری مرا صدا میزند ای مقبل ، فاطمه زهرا سلام الله علیها به نزد پدر آمد و فرمود به مقبل هم بگویید تا اشعارش را بخواند.
        *مقبل گوید* رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبر(ص) به من نفرمود برو بالاتر فهمیدم مقام محتشم از من خیلی بالاتر است. شروع کردم به خواندن اشعارم:

        *نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت*
        *نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت*
        *هوا زجور مخالف چو قیرگون گردید*
        *عزیز فاطمه از اسب سر نگون گردید*
        *بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد*
        *اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد*
        تا این اشعار را خواندم حوریه ای آمد و گفت مقبل دیگر نخوان که زهرا سلام الله علیها
        غش کرد .
        مقبل گوید : از منبر فرود آمدم و پیامبر (ص) به عنوان صله چیزی به من عطا نفرمود .
        ناگهان امام حسین علیه السلام را درهمان حالت رویا دیدم که ازآن حلقوم بریده صدا زد :
        ای مقبل من خودم خلعت تو را خواهم داد .
        مقبل گوید در این حال از خواب بیدار شدم .
        فردای آن روز قافله ای به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا همراه خود بردند.

        *التماس دعای فرج*

        *اللهم عجل لولیک الفرج*
        حمیدرضاسیستانی  تخلص آدم
        حمیدرضاسیستانی تخلص آدم
        سه شنبه ۳۰ فروردين ۱۴۰۱ ۲۳:۵۷
        درودبرشما و زحمت شما که اشعارمقبل ومحتشم رو فرستادید .. خواندم ولذت بردم‌. بسیار عالی .....لطف جناب عالی مستدام
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        نادر امینی (امین)

        یکی از بزرگان اهل شعر درودی فرستاد برمن از روی مهر نبودم لایق حمو ثنای بندگان بباشم حقیری زشرمندگان سرودم تا که سنجم عهد خویش به اشک یتیمان پای افتاده پیش نه من آن نیک سرشتم در این روزگار ولی من کجا وسعدی روشن فکار کنون من درودی فرستم مریم که عادل بود کنیه اش چو عادل هماره بود با همه بنیه اش
        مدینه ولی زاده جوشقان

        تو ای آن که در قلب و روح منی اا خداوند حکمت خدای غنی اا به اطراف خود هم نگاهی بکن اا بتابان بر این سر زمین روشنی مدینه ولی زاده ی
        مریم عادلی

        درود برشما شاعر نیک سرشتتتت کاش دنیااز فکرتان مینوشت
        نادر امینی (امین)

        مرده آن است که نامش به نکویی نبرند ورنه هرمرد تبهکار به جهان زنده بود لیک مرد فداکار فلکی زنده کند دست دردست فقیران دهد و خرج یتیمان بکند این چنین که رسم خردی درجهان زنده بود پیش یزدان همه از فقر وغنیآن برازنده بود نه ستم بیند و نه ستمکار بود عاقبت در پی عقبی رود پا زدنیا بکشد
        مریم عادلی

        دستها خالی اند ازسخا و سلامممممم هیچ چیز پس نجو ای نکومرد تام

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        4