حمله دار
درمن و این قافله ی رفتنِ عمر،
شغلِ شریفِ حمله داری را باش !
درمن و این رؤیای ، خوب رفتن ،
شغلِ شریفِ سربداری را باش !
جَدِ بزرگ ام ، یک قافله سالار بوده
آن جد بزرگِ مادری و، پدری ام ، یکی ست
یک مَردِ اَبَر مَرد
نامش حاجی
نه یه باجی ،
که با گرفتنِ باجی ،
بازکرده باشد ، یه دَکّه
میبُرد آن قافله سالار، یکعالمه قلب را به مکه
آن حسِ قشنگ آنهمه ، ثوابِ حاجی را باش !
گاه آن قافله ی قلب را ، میبُرد با خود ،
به کربلای مُعَلیٰ
آن حسِ قشنگِ آنهمه ،
کربلایی را باش !
هنوز هم آثارِ شغل اش ، از شهرتِ من هم پیداست *
این حس قشنگ ولی ، سختِ یک عمر،
رئیسِ کاروانِ زیارتی و، ذکر داری را باش !
خوب است که به هرکار، سالار شوی
این حسِ پُر از مدیریت ، پُر از تعهد
خوش سالاری را باش !
خشکسالیِ یکعمر،
از نفَس انداخته ما را
این شعشعه ی ،
خوشِ خورشید داری را باش !
میبُرد مکه ، تا که قلب ها ،
بنده ی خدا شوند و بنده ی غیر نباشند
این حسِ قشنگِ برچیدنِ برده داری را باش !
باید پرده داری میکرد ،
از آنهمه راز که ،
همراهش بود
این حسِ قشنگ پرده داری را باش !
باید درصورتِ یک هجومِ رسوا
به یاری اول ، خداوند
بعد اقتداری ازسوی خداوند
ازآنهمه قلب ، دفاع میکرد
آن بازوی پُرغیرتِ همچون سپر و،
آنهمه ،
ضربه داری را باش !
آن سیرتِ خوبِ حمله داری را باش !
* بیدق = راهنمای سفر (لغتنامه ی دکتر معین)
بهمن بیدقی 1400/12/1
بسیار زیبا و دلنشین بود
روح پدران عزیزمان شاد