دل ز آفاق کن ای اختر کیهانی من
رنگ خون شد غربتم مغرب آبانی من
گر سیاهی درتنیده بیرق پروین ها
تاج کیانی درخورت، دختر ساسانی من
دیدی که عشق چله شکست صوفی صد مهلکه را
توبه گریزانم چه سود اندرز لقمانی من
مینای شعر سنگ زن و واژه درهم بشکان
خمری و چله میبری، حالت عرفانی من
دل اگر بوده دلیل در طبقت آوردم
بی دلیل سوخته دلی، علت پنهانی من
دانه برفی که قندیل به تنور آویزی
بذرت آفت بکشد خاک زمستانی من
دو لب چاقوی تو هردو جهانم میبرید
لب غلاف بود و تو آهنگر زنجانی من
حرف دلسوختگان،نیست شب هنگامی شعر
شب کجا حرف به که شعر شبستانی من
ز اسارت همه در چشم تو محبوس شدند
جز من آزاد ز بند هم بند و زندانی من
سوختم و کمتر نه از شرحی که وحشی مینمود
زورقت ساخته شد سهراب کاشانی من
جور وجفا کرد ناپدر طفل خیال پردازم
گیرم آغوش محال فرزند پنهانی من
گفتی منهای توام جمله ای قابل بنویس
شد سه نقطه پشت هم،مشق دبستانی من
خویش در گور برم حتم بیابند در خاک
زر میراثی عتیق خمره باستانی من
هر زمانی زمعما حول ما حلقه زدی
ساده خطی شد و افتاده به پیشانی من
هی شکاندی و نبوده خبرت باد وزان
آورد ابری رحیق موسم بارانی من
ای که سالها طلبت خواب بهارانی بود
خواب وبیدارم نشد فصل زمستانی من
خنجر نقد تراش بر واژه تا بیخ بنه
درد و جراحت برسر مصرع پایانی من
شده منقوش زخون فال سه دیوانه بهم
شهر شاهی و غم و پاییز الوانی من