آخر چرا ای نازنین، با ما چنین تا میکنی،
گاهی نهانی از نظر گه رخ هویدا میکنی،
بیچاره چشمم را چرا از گریه دریا میکنی،
«ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی»
«خاری به خود میبندیُّ و ما را زسر وا میکنی»
دیوانه از عشقت منم، یادآور این دیوانه را،
مست و خمار بوسه ای، هم ساقی و پیمانه را،
گاهی، فقط گاهی بگو، در گوشم این افسانه را،
« ای شمع رقصان با نسیم، آتش مزن پروانه را»
« با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی»
این دل سرانجام از جفا روزی رها باید شدن،
از شور و شوق آکنده، لبریز صفا باید شدن،
چون زلف گل، آشفته از باد صبا باید شدن،
« ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن »
« درگوشهی میخانه هم مارا تو پیدا میکنی »
شب تا سحر نالیدهام، از جورت ای نامهربان،
از دیده خون باریدهام، یک ابر نه یک آسمان،
گرد رخت گردیدهام ، هر نیمه شب، پروانه سان،
« آه سحرگاه تو را ای شمع مشتاقم به جان»
« باری بیا گر آه خود با ناله سودا میکنی. »
آخر چه گویم از جفات ای دلستان، ای دلشکن،
دل بردی از این خسته دل، جان کندی از این خسته تن،
دیگر کلامی نیست تا افزون کنم بر این سخن.
« ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن »
« شورافکن و شیرین سخن، اما تو غوغا میکنی.»