دستان بی شرم طایفه ظلم یاس کبود کاشتند بر رخسار آفتاب آسمان شیهه ای کشید ..
کسوف بود یا خسوف نمیدانم...
دری چوبی آن هم نیمه سوخته را میان آفتاب ...
غنچه ای ناشکفته را چه سنخیتی با مسمار
بهشت دلهره داشت ...
و کوچه میان شرمی ابدی در خود فرو میرفت...
راستی دیوارهای پوسیده کاهگلی را چه به تحمل سنگینی کوهی از درد
تمام فلسفه های جهان در آشوب سفسطه ای بی منطق هلاک میشد ند. ..
واژه مادر به تنهایی برای بغضی سترگ کافی نبود مگر...
رنگ رخساری پریده و پهلوی شکسته را برآن متمم کردند
هیچ کس نمیدانست او رو به ماه است یا پا به ماه ...
برکت از زمین دامن میکشید ...
هجده ملیون عالم ....
هجده سال رنج کشیدند....
تازه غربتش دل را میگداخت ...
غروبش بماند ....
بگذار سکوت دلت بر ملا شود
یاسی کبود تاج گل کربلا شود
قبل از طلوع چهره مکن عاری از نقاب
ترسم نماز جهانی قضا شود"
بیار سرمه و بر چشمهای ماه بکش
دمی در آینه خود را ببین و آه بکش
بعید نیست به سوی تو قبله برگردد
تمام مجتهدان را به اشتباه بکش"
پر است سینه دیوار ز یاس کبود
مرا سپید نگاه کن سیاه بکش
پر است سینه ات از حرفهای نا گفته
به زخم میخ زنی پا به ماه بکش