خنده های بازیگوش
اتوبوسی پُر از مسافر،
ایستاد و، کودکی پیاده شد
روی لبهایش ،
بازیگوشی میکرد خنده
پا نهاد به دنیایی سرسخت
یک جهانِ یک دنده
گاه ، دنیا لبخند میزد با او
میشد همنوا و، همگام با او
گاه دردآور بود ، دنیا برایش
همچون عبوری سخت ،
ازمیانِ یک رنده
کودک بزرگتر میشد بطورنامحسوس
درتکاتکِ آنهمه ثانیه ها
او برای یارِ شیرین اش ،
آن خدای محسوس ،
بود یک غلام و یک بنده
دنیا خوب بود برای فردایش
یک جهانِ دلباز،
که لحظه هایش مالامال ، از پنده
همگام با ازدیادِ سن ،
دلخوشی به دنیا ، کم میشد
وقتی پیر شد دراین دنیا
دیدمش که می پرسید ز بقالی جوان ،
جوون ، دلخوشی سیری چنده ؟
بقال به او گفت :
دلخوشی درمحله ی ما ،
واحدش کیلوست
حرفهایت اِی بزرگوار، حرفهای دلِ دردمنده
دلخوشی درمغازه ی ما ،
خیلی شیرینه ، عسله ، قنده
پیر با خود گفت :
کدام ماست بند ، گفته ماستِ من ترش است ؟
فقط تشکری کرد و رفت
از دور دورها ،
همان اتوبوسِ چند ده سال پیش ،
می رسید از راه
وقتی رسید ،
درب را باز کرد راننده
اتوبوس به ناکجا می رفت
یعنی مرگ به همین راحتی بود ؟
یک سوار شدن ؟
وقتی سوار شد ،
یک صندلیِ خالی آنجا بود
بی شک برای او خالی مانده بود
وقتی راحت نشست
اتوبوس هم به راهش ادامه داد
آن کهنسال به چهرهاش دوید ،
بازیگوشیِ دوباره ی آن خنده
بهمن بیدقی 1400/10/6
آموزنده و زیبا بود
خدا عاقبتمان را ختم بخیر کند