چکامه
نفَس نفَس ، پُر ازتازگی ام
باید بسرایم ، اینهمه چکامه را
باید بِدَوَم به ناکجاها ، وقت تنگ است
باید درحین نفس نفس زدن
بعد از اِذن اذانی ، ادا کنم اقامه را
باید آرام گیرم ، به سر وقتِ نماز
باید که بپردازم ، باقیِ این عمر و،
باقیِ این بِیعانه را
باید که توکل و توسل ، دو رکنِ اصلیِ من باشد ،
بهرِ خدا و چهارده معصوم
باید فقط یک آئینه شوم ، به چشمِ دل
تا که ثبت کنم در خود ،
عبورِ رژه ی بی وقفه ی این دوگانه را
باید دور بریزم ز خود ، بارِ گناه را
آنهمه ، اشتباهِ بدکرده ی ناشیانه را
باید جشن بگیرم، خطورِ توبه به خاطراتِ ذهنم را
این بی خطاییِ فهمیدنِ ناصرانه را
باید رجوع کنم یکریز، ز زُمُختی، به نرمیِ جاری
همین رجوعِ بهاری ، به روحِ لطیفِ شاعرانه را
باید که بسوزانم درخود آنهمه ،
ظلمتِ ظلمِ ظالمانه را
باید که ببیند دشمن درمن ،
این روحِ استوارِ قاهرانه را
باید اینقدر ماهر بشوم به عشق بازی ،
که آسمان ، زبان زدم بکند
این خدا بود که درمن سرود ،
چکامه های عاشقانه و،
پُر از استعداد و ذوقی بلیغ
داستانِ اینهمه عشقبازیِ ماهرانه را
بهمن بیدقی 1400/1/3
بسیار زیبا و عارفانه بود
دستمریزاد
موفق باشید