دل
این اثر را به چشمِ چپِ روباه تقدیم می کنم.
من امشب با دلت یک گفتگویی در نظر دارم...
پریشان خاطر و مست!
پیِ جایی ،مکانی،
یک سکوتی در پسِ کنجی...
قراری در همین جا،با دلت دارم!!!
بگو رمزِ نگاه عاشقان در هم،
نگاهِ اشتیاقُ صبرُ غمهایِ تنیده در پیِ وصلی،دوایی،یک شبی باهم!
چیست رازش؟
بگو با من،منِ سرگشته چون مجنون!!!
دلم پرخون و خود شیدا...
دلم از عاشقی رسوا...
بگو تا من بگیرد گردنم گردون!
بگو لعلِ لبِ عاشق، چه رنگین است؟
چه حلوایی پسِ این بوسه شیرین است؟
هست با من دلی رعنا،
چو سرو خوش قد و بالا...
بگو گر هجرتم باشد از این بُستان خوش رخشان!
چگونه بایدم باشد؟؟؟
دو چشم دیده را من چون نگه دارم،
به هنگامی اسیر یک خمِ ابروی او پیوسته در دامش گرفتارم؟؟؟
توانم نیست یک دم!
بیا بگذر از این سِرَت،
نمایان کن همین امشب،همین یک شب،
و این راز نهاده سر به مهرت را هویدا کن!!!
من امشب چون شبای(شبهای)دیگرم ای وای...
نبوده هرگزم خوابی و یک رویا!
دریغ از مخملین خوابی که باشد تا سحر آرام،
نیاید گریه غافلگیر،پسِ آرامشِ چشمانِ آتشبار...
می رود غلط غلطان،
گهی غفلت،گهی حسرت!
گهی عصیان از این هجرت!!!
گهی یک گوشه لبخندی و بی علت!
ببین این قصه طولانیست،
بیا بنشین مگردان روی...
بیفکن رخت خود را مصلحت اینست....
فراق یار نازک دل،
عجب دارد تمنایی،
ندانستم که راهش اینچنین است....
اگر سویی تو را خواهد،
وز آن سو راهِ تو هر چند باشد سخت!
دو پای رفتنت زنجیر باشد سخت!!!
هم آوای دو پای رفتنت باشد تن خسته،
لبِ خشکت زبان خواهد بخیساند و نتواند!
به یکباره چنان می افکند آتش به جان خسته ات انگار...
نه لختی بوده ای خسته،
نه خاموش از لب تشنه!!!
و این قصه زِ هر سویش بخوانی پیچ و خمهایش تو را گویی برد با خود،
بدانجا که بهاری باشد و ابری و بارانی،
مرکب از دلی گریان گهی خندان!
و بیزار از شب ترسان!
بدانجا که گناهان خسته و ریزان...
با توام ای دل،بده جانم مرا پاسخ،
مجالم ده مرا باری دگر حقا،
عنان از کف بداده اشک چشمانم!!!
شده پنهان زِ دیده های نامحرم،
خبرها دارم و تلخ و کمی ترش است هیهات...
مرا یک دم خبر باشد از این عالم و نتوانم!
به آن دم که خیالِ قد و بالایش،همه قامت گرفته فکر و کرده ذکر شبهایم:
کجایی سروِ آزادم!
تو را راحت مکانی هست آیا...
و بدبینم در آن لحظه،
به گرمایی به سرمایی!
بخواهد که بخیساند،بلرزاند تنِ یارم،تنِ یارِ قمر رویِ گل اندامم!!!
و درمانده از این حالت!
امان از این رقیبانم!!!
چه صفهایی به دیدار رخ ماهت ،
کشیده لحظه ای شاید،ببینند روی تو زنهار!
مگر آن دم نباشم یا به خوابی که نباید هرگزم باشد...
بیا ای دل تو پاسخ گوی!
بریده از همه عالم،
تنم چون کنده ای تنها...
در انبوه درخت و چشمه و گلهای پی در پی،
و باید آتشی بی شک!
سرانجامم همین باشد!!!
بیا ای دل که ضعفِ طاقتم آمد...
خطایی گر کنم آنگاه ،
نمانی لحظه ای با من!
شنیدستم بپیمایی اگر این راه پرشور حقیقت را،
دوان آید به شوقِ کویِ تو تنها،
گرت رنگی به رخسارت بماند از تبِ رویش،
همه گیتی به سوی تو به آییدن به سر آیند...
بیا ای دل دریغا کین قرار ما،
نه مایل بایدش باشدبه جوری یا جفایی!
چنان جوشم چنان لرزم چنان از سر به پایم را
برای این قرار دل فروشویم،
نه جای حسرتی باشد!
نه حرفی نه کلامی نه حدیثی!!!
بگو ای دل مرا زین غم رهایی ده،
مرا از فضل خویش خود تو جانی ده...
نگاهم کن هم اکنونم ببین چونم؟!
بدین زاری ندیدستم کسی هرگز به سان خود!
بیا این بند فصلم را،بگیر از جانِ بیمارم!!!
تو جانم را شفایی ده...
ببخشایم مرا وصلی شبی یک دم،
به گاهِ بوسه ای شیرین!
و نیکت یک تو کرداری همین باشد...
چه آتشها زِ جانم از فراقت دودها کرد انبوه!
زِ بس کز دوریت من مویه ها کردم،
و می گفتم مدارا کن ،توصبرت آ...
فریبم با خودم این بود:
دمی دندان به لب گیر و نهانش کن!
امیدت باشد و نوبت نهایت با خودت باشد!!!
به تنهایی من از عالم،
گزیده یک شبی او را،
شبی کز عالم و آدم،
همه بیگانه بودم لیک!
روایش داشت بر من،
که غمگین با دلم تنها نشینِ بست درگاهِ گُذارُ عاشقش باشم...
مرا فرهنگِ عشقم نیست!
و این سازِ هوای چشم او اکنون به چنگم نیست!
دلا با من بگو تا دل سپارم در هوایِ گفته هایت...
دلا جانم به لب آمد خدایت نیست خاطر!؟
ببین حالِ مرا یک دم،
ملامتها کشیدستم زِ حرف این و آن لیکن،
خمی بر تاق ابرویم نیاوردم...
بسی امیدِ من بر طالعش این بود:
در آخر وصل ما باهم،
سراسر یک جهانی را پر از شوق است...
در اینجایم که می بینی هم اکنونم!
دریغ اما نوازشهایِ او در خواب،
مرا حاصل نبوده جز خیالی،سایه ای وهمی!!!
تو پنداری من آنشب یک شبح دیدم؟
در آنجا پشت اشک قطره های چشم او هیهات،
من آنجا دلفریبِ یک شبح بودم؟
نه جانم جلوه ی او را،
تن خیسِ از مبارک گریه ی او را،
به آغوشی،
به شوق از تن در آغوشی!!!
گرم باور کنی یا نه ،
کشیدم در برش یک دم!
هوایی که پسش از سینه می دادش به روی شانه ام ای وای...
در اینجا من نفسهایم اسیر سینه ام گشتند...
دگر حالم دگرگون شد!
وداع روحِ من با او همینجا بود!
من نپرسیدم این تابنده نورت چیست؟
روشنیهایش که می دیدم اسیرِ روح او بودم...
نمی دانم چرا اشکش ،
رها از گوشه ی چشمش ،
شد و راهی دامان منش آمد!!!
من نپرسیدم که این قطره اشکت چیست؟
و این حالی که من دارم،
در این سرمای پاییزی،دلیلش چیست؟؟؟
نپرسیدم چراها چونکه سرشار از نگاه و عاشقش گشتم...
دلا تا کی نشینم تا ،
ببویم لحظه ای او را،
ببویم تا نفس دارم...
بگیرم در برش یکبار،
بدانجا که نفسهایش،
به تنهایی تن عریان و زارم را،
به یک هایی کند تازه!
نپرسیدم و اینجا من پشیمانم...
بیا ای دل قرار ما مگر این بود؟
تو اینگونه بیایی بشنوی رازِ مگوهایِ دلم،زندانیِ آن آتشین عشقِ مبارک یک نگاهی که سراسر سازِ رسوایی من را به نسیمِ صبح دادش!!!
نداری یک کلامی جز سکوتی!
نداری و نمی دانی چه ها دارم برایت!!!
بیا ای دل....
اثر برگزیده اولین جشنواره ملی شعر و داستان کوتاه فاخته(چاپ شده در آثار منتخبین "چهرزاد"انتشارات عطران
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود
طولانی