رُخدادها
وقتی او گفت برو
دست به سینه گذاشت و تعظیمی کرد و رفت آفتاب
وقتی او گفت بیا
دست به سینه گذاشت و تعظیمی کرد و آمد مهتاب
به دستور او پُر از نور شد دراین تئاترِ بی مانند ،
کرم شب تاب
با چشمانِ خودم دیدم که یک بی تاب ،
پس از خواندنِ آیاتِ ربّانی
قبل ازخواب ، چشمانش پُرشد از آب
پُرشد از انتظاری بی مانند
پُرشد از تحمل و تاب
شنیدم آن نشسته بر تاب ،
آرامشِ تاب را هم تاب نیاورد و ،
دستش آلوده شد به آن گناه ، به ارتکاب
با چشمانِ خودم دیدم که دخترکی ،
فقط با تاب دادنِ اندکی بیشترِ آن تاب
شد از روی تاب پرتاب
ضجه اش رفت به هوا
چشمانِ معصومش ، پُرشد از آب
او که تاب اش میداد خندید
خنده اش غیرِ ارادی بود
خودش هم ترسید
طوری به خود لرزید
که انگار، کابوسی دیده درخواب
خوشبختانه چاره ی آن ترس ها ،
چیزی نبود جز قنداب
آدم ، نیمه آزاد و نیمه مجبور بود
دقیقاً هرآنچه درکتابِ آفرینش بود ،
یکی پس ازدیگری رخ میداد
تک تک موجودات ازجلوی چشمانم رژه رفتند
فقط آدم بود ،
که ز آنچه با عقلِ ناقص اش هماهنگ نبود
بی صبرانه میشد بیتاب
دیگران همه رخدادها را
حتی رخدادهای ناخواسته را ،
پذیرفته بودند
دوباره به ماه نگاه کردم
لبخند میزد مهتاب
وقتی دوباره روز شد
به رد خورشید نگاه کردم
لبخند میزد آفتاب
بهمن بیدقی 1400/9/3
حکیمانه و زیبا بود
دستمریزاد