غنچه ی خجالتی
عشق ات چکار کرد با غنچه ی خجالتیِ باغ ؟
که جامه درید و گل کرد ، غنچه در این باغ
عریان شد تمامِ احساساتِ پاکش
طوریکه ،
باغِ گل از او گرفت کنیه اش را
دقیقاً ز این عشقِ داغ
دراین خانه ی دلبازِ پُر از گلِ بی طاق
طاقتم طاق شده
تمامِ عمر آرزوم این بود ،
کاش من هم گُل میشدم
چگونه به چند روزی ،
رسیده ام به این حقیقتِ خار ؟
خواریِ خاری ،
درمیانِ شکوهِ بی همانندِ یک باغ ؟
چه حماقتی !
برای اینست که وجانم درد میکند
دردِ وجدان زجرِ کمی نیست
خودش یک جهنم است
حس کردم
که زنده زنده وجودِ بی طاقتم را ،
نهاده اند به روی اجاق
حس کردم
پایم همه بی حسی اش را
ریخته به روی ساق
ساق دگر نائی ندارد برای حتی قدمی دیگر
به راهی بجز راهِ شکوفه و،
غنچه های دمیده درباغِ خداوندِ باغ
غنچه وشکوفه است که امید میدهند برای هررفتن
حس میکنم استخدام شده ام ،
برای باغبانیِ این دلِ همچون باغ
سخنانِ خداخواهانه ،
شکوفه ها و غنچه های امیدند
دائم شکوفه میدهند وغنچه دراین باغ
تحول ام به من میگوید :
از گناه دیگر خسته شدم
از خواریِ خار بودن
گناه ها را دگر نمی خواهم
همه حسِ باغبانی ام ،
میخزد درونِ آغوشِ بازشده ی گل
دیوانه وار و گریبان چاک
گل می کنم دیگر ،
درونِ این جهانِ همچون باغ
بهمن بیدقی 1400/9/1
بسیار زیبا و جالب بود
موثر و پر معنی