همایون
سرشاخه ها جوانه زده بود
فکرِعاشقی باز،
به سرِ بلبلِ خرمایی زده بود
صبحی بود همایون
ولی درمیدانِ اعدام
صفِ اعدامیان می آشفت دلهای پاک را
دلهایی که بودند همچون ، دریای هامون
به آن صف نظر افکندم
ای وای ، اینها را می شناسم
چرا این ؟ چرا اون ؟
وقتی در شاه چراغ بودم
اینها بودند که به طرفداری از شاه چراغ
همه جا را کرده بودند چراغون
ولی حالا ، چرا اینقدر داغون ؟
تازه فهمیدم " چراغونی " جُرم است
سردمدارانِ خفاش ، ظلمت را دوست دارند
سردمدارانِ بت پرستی که ،
خدایشان بود ، خدای آمون
یوسف ها را ، حبس کرده بودند ،
گران قیمتانی که در زندان خاک میخوردند
خودشان شیوه شان شده بود ،
ز ماجرای آنهمه ولعِ دنیا ،
شیوه ی قارون
در این پیرامون ،
که بهار داشت بَرَش سلطه میزد
بُرِش هایی بود تکه تکه همچون کُلاژ
ولی چرا دراین تابلوی روبه سرسبزی ،
بد وصله زده بودند مقواهای نامأنوس را ؟
در تابلوی زیبایی که ،
آهنگ خوشی داشت ،
همچون ویولن
آخر چرا دنیایی از بهار را ،
زمستان می کنند حاکمان ؟
با زجر دادن به مظلومانی که ،
اگر سادگی ها و خوبی های آنها ،
محو گردد از زمین
دگر بهاری نمی مانَد
دگر حتی محو میگردد ز دنیا ،
بارون
دگر جز ظالمانی نمی مانَند
با دلهایی سنگ
همچون سنگِ مارون
دنیای خدایی ،
از نگاه های خفاشانه شان ،
وارون
افرادی نامیمون ،
سلطه گرانی ،
ناهمایون
بهمن بیدقی 1400/8/27
بسیار زیبا و دلنشین بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد
موفق باشید