سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 5 آذر 1403
  • روز بسيج مستضعفين، تشكيل بسيج مستضعفين به فرمان حضرت امام خميني -ره-، 1358 هـ ش
24 جمادى الأولى 1446
    Monday 25 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      دوشنبه ۵ آذر

      عسل

      شعری از

      بهمن بیدقی

      از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰ ۲۰:۵۶ شماره ثبت ۱۰۴۷۰۹
        بازدید : ۹۹   |    نظرات : ۸

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر بهمن بیدقی

      عسل
       
      درمحکمه ای که وجدان قاضی اش بود
      زن و شوهری آمده بودند بهرِ قضاوت شدن
      قاضی می‌گفت :
      این پیوند ، که زندگی نیست
      بدتر از بریدنی ، همچو مُردن است
       
      مرد می گفت :
      آقای رئیس اشتباه کردم
      " خریت نه تنها علف خوردن است "
       
      زن می گفت :
      اول که می گفتی دوستم داری
      مرد می گفت :
      اول دوستت داشتم ولی حالا نه
      می خواهم دیگر کبوتری باشم
      که کبوتر، نشانِ آزادی و، پریدن و،
      جان بدر بردن است
       
      چشمانِ زن همچو رگبار بود
      چشمان مرد همچو نم نمِ باران
      قلبهاشان همدیگر را دوست داشت ولی ،
      غرورلعنتی مانعِ این ادامه بود
      قلبِ مرد سادگی را دوست داشت
      عاشقِ پرسه زدن با همسرش ،
      درخیابانهای صمیمی
      قلبِ زن می گفت :
      عاشقِ پرسه زدن با همسرش ،
      درخیابانهای شمالی، همچو جُردن است
       
      قاضی میگفت :
      اینهمه فاصله ی شمال وجنوب
      نتیجه ‌اش ،
      هم را آزردن است
      نتیجه ‌اش ،
      هم را افسردن است
      آخر دو روزه ی عمر،
      بهر جمع کردنِ کوله بارِ خوبی‌هاست
      آخر این دنیا پرستی و خودخواهی ها ،
      کارِ آدمهای کودن است
       
      عمر را با کینه گذراندن بجای کسبِ خیر،
      آخرش را که همه میدانیم ،
      مُردن است
       
      یکی عمرش چند روز و،
      یکی چند ماه و،
      یکی چند سال است
      به نظرِمن رها کنید اینهمه بچه بازیهایتان را
      نیم نگاهی بیفکنید به خاطره ی سفره ی عقدتان ،
      همان شروعِ شیرین
      بهترین تجویزِ منِ طبیب برای شما دو بیمار،
      همان عاشقانه عسل خوردن است
       
      بهمن بیدقی 1400/8/21
      ۱
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      عباسعلی استکی(چشمه)
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۹:۳۵
      درود استاد عزیز
      بسیار زیبا و آموزنده بود
      موفق باشید خندانک
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۹:۵۲
      با سلام و عرض احترام استاد بزرگوار
      سپاس بیکران از نظر پر مهرتان
      مؤید باشید
      ارسال پاسخ
      بهرام معینی (داریان)
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۸:۴۷
      درود های فراوان جناب بیدقی استاد گرانقدر
      بسیار شیوا ودلنشین وپر محتوا
      قلمتان ماندگار
      در پناه حق
      ایام بکام
      🌷🌷🌷
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۹:۵۳
      با سلام و عرض احترام استاد بزرگوار
      سپاس بیکران از نظر پر مهرتان
      سلامت باشید
      درپناه خدا
      ارسال پاسخ
      فاطمه بهرامی
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۸:۵۵
      درود بر شما
      بسیار زیبا بود
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۰۹:۵۴
      با سلام و عرض احترام بزرگوار
      سپاس بیکران از نظر پر مهرتان
      سلامت باشید و شادمان
      ارسال پاسخ
      سیاوش آزاد
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۸:۱۰
      سلام اگرچه میشد اثر جمع و جور تر باشد با این وجود تعلیمی خوبی بود من که بحمدالله زن ندارم امید که زن دارها این تعالیم را آویزه ی گوششان کنند

      قصیده ای از مرحوم عطار بیاورم

      ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
      پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا

      بر دل در دو کون فروبند از گمان
      گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا

      سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
      کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا

      گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
      گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها

      بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
      بنگر که با تو چند بگفتند انبیا

      این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
      در ششدر غرور دغل بازی و دغا

      آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
      تو در محل نیستی و معرض فنا

      ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
      وی همچو گل ضعیف درین دور کم‌بقا

      افلاک در میان کشدت خوش‌خوش از کنار
      و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا

      گر آنچه می‌کنی تو ز غفلت برای خویش
      با تو همان کند دگری کی دهی رضا

      مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
      تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها

      تو خفته‌ای ز دیرگه و عمر در گذر
      تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا

      عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
      تو همچنین نشسته چنین کی بود روا

      عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
      نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها

      دربند خلق مانده‌ای و زهد از آن کنی
      تا گویدت کسی که فلانی است پارسا

      این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
      گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا

      باد غرور از سر تو کی برون شود
      تا ندروند از تو سر تو چو گندنا

      از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
      مویت همه سپید شد از گرد آسیا

      کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
      کامد گه رحیل سوی عالم جزا

      منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
      برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا

      خو کرده‌اند جان و تن از دیرگه به هم
      خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا

      بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
      در ماتم جدایی این هر دو آشنا

      اول میان خون بده‌ای در رحم اسیر
      و آخر به خاک آمده‌ای عور و بی‌نوا

      از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
      بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا

      خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
      گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا

      آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
      لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا

      گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
      ور ملک کاینات مسلم شود تو را

      در روز واپسین که سرانجام عمر توست
      از خشت باشدت کله و از کفن قبا

      رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
      در زیر خاک زرد شود همچو کهربا

      تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
      گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا

      دو زنگی عظیم درآید به گور تو
      وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا

      نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
      ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا

      تو در میان خاک فرو مانده‌ای اسیر
      گویا زبان حال تو با حق که ربنا

      آن شیشهٔ گلاب که بر خویش می‌زدی
      بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا

      تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
      تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا

      تو زیر خاک و بی‌خبران را خبر نه زانک
      بر شخص تو چه می‌رود از خوف و از رجا

      چون مدتی مدید برین حال بگذرد
      جای گذر شود سر خاکت به زیر پا

      خاک تو خاک بیز به غربال می‌زند
      باد هوا همی برد آن خاک بر هوا

      بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
      نقدی نیابد از تو کند در دمت رها

      تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
      برداشته زبان که دریغا و حسرتا

      آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
      نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا

      بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
      خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا

      از شرق تا به غرب سراپای خفته‌اند
      خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا

      تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
      کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا

      نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
      نه پاسبان ملک بماند نه پادشا

      بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
      که مبتلای آز و گه از حرص در بلا

      از دست حرص و آز بخستی به گوشه‌ای
      زین بیش دست می‌ندهد چون کنیم ما

      بیچاره آدمی که فرومانده‌ای است سخت
      در مات‌خانهٔ قدر و ششدر قضا

      گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
      گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا

      گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
      گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا

      گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
      گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا

      گه نیم‌جو نسنجد اگر خوانیش اسیر
      گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا

      گه بی‌خبر ز طفلی و آن در حساب نیست
      گه مست از جوانی و مستغرق هوا

      نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
      نه هیچ کار ساخته بی‌روی و بی‌ریا

      گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
      بر جایگه بداردش آن خار مبتلا

      عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
      بر جان خود نهاده که این چون و این چرا

      بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
      من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا

      یارب به فضل در دل عطار کن نظر
      خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا

      یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
      آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
      بهمن بیدقی
      بهمن بیدقی
      يکشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۰ ۱۹:۰۹
      با سلام و عرض ادب بزرگوار
      سپاس از حضورتان
      ارسال پاسخ
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2