عسل
درمحکمه ای که وجدان قاضی اش بود
زن و شوهری آمده بودند بهرِ قضاوت شدن
قاضی میگفت :
این پیوند ، که زندگی نیست
بدتر از بریدنی ، همچو مُردن است
مرد می گفت :
آقای رئیس اشتباه کردم
" خریت نه تنها علف خوردن است "
زن می گفت :
اول که می گفتی دوستم داری
مرد می گفت :
اول دوستت داشتم ولی حالا نه
می خواهم دیگر کبوتری باشم
که کبوتر، نشانِ آزادی و، پریدن و،
جان بدر بردن است
چشمانِ زن همچو رگبار بود
چشمان مرد همچو نم نمِ باران
قلبهاشان همدیگر را دوست داشت ولی ،
غرورلعنتی مانعِ این ادامه بود
قلبِ مرد سادگی را دوست داشت
عاشقِ پرسه زدن با همسرش ،
درخیابانهای صمیمی
قلبِ زن می گفت :
عاشقِ پرسه زدن با همسرش ،
درخیابانهای شمالی، همچو جُردن است
قاضی میگفت :
اینهمه فاصله ی شمال وجنوب
نتیجه اش ،
هم را آزردن است
نتیجه اش ،
هم را افسردن است
آخر دو روزه ی عمر،
بهر جمع کردنِ کوله بارِ خوبیهاست
آخر این دنیا پرستی و خودخواهی ها ،
کارِ آدمهای کودن است
عمر را با کینه گذراندن بجای کسبِ خیر،
آخرش را که همه میدانیم ،
مُردن است
یکی عمرش چند روز و،
یکی چند ماه و،
یکی چند سال است
به نظرِمن رها کنید اینهمه بچه بازیهایتان را
نیم نگاهی بیفکنید به خاطره ی سفره ی عقدتان ،
همان شروعِ شیرین
بهترین تجویزِ منِ طبیب برای شما دو بیمار،
همان عاشقانه عسل خوردن است
بهمن بیدقی 1400/8/21
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید