بی تو ژرفایی ندارم
بی تو فردایی ندارم
بی تو جزغرق گشتن ،
به دریایی از درد ،
من دگر راهی ندارم
بی تو سبزی میرمد ،
از منِ سرسبز
بی تو جز خواری و خاری و،
پوسیده برگهایی ندارم
بی تو من دو بعدی ام
ژرفایی ندارم
بی تو آزادی ، یعنی سلول
سَر و ، سَروْهایی ندارم
بی تو خیر،
خیریه هم نیست برای منِ طالبِ خیرات
بجز شوری و، شرّهایی ندارم
بی تو غش میکنم درحینِ گذشتن
بجز روحی ، آمیخته به صرع هایی ندارم
بی تو هنرم می خشکد
دگر آبرنگ ، رنگ و روغن ،
دگر طرح هایی ندارم
راهِ اصلیِ رسیدن ، برمن بسته می شود
بجز راههایی که میروند به ناکجاها
بجز فرع هایی ندارم
دگر سرد میشوم همچون یخ به لرزه
دگر گرمایی ندارم
بی تو گر چشمانی هم باشد به سر،
بهر بوسه هایی از جنس نمک ،
لبهایی ندارم
بی تو از مرگِ همه فردای خود ،
با اینهمه افسردگی ،
دگر پروایی ندارم
بی تو دزدم
سرگردنه هاست دیگر، مکانم
ز خودم هیچ ندارم
فکرخامی ، بجز یغمایی ندارم
آخر وقتش نرسیده ، به خود آیم ،
از خدا بترسم ؟
مرا درمسیرِخودت مانا کن و،
پایا
بی تو فردایی ندارم
بهمن بیدقی 1400/4/29
مناجاتی بسیار زیبا و شورانگیز بود
موفق باشید