ز من تسلیم می خواهی ولی مشتاق پیکاری
شکستی عهد و میثاقم چرا سرگرم انکاری ؟
ثبات رفتنت اینک چه غوغایی به پا کرده
نمی خواهم بی تو باشم با این افکار تکراری
شاید ابیات بیمارم تنفر را به بار آرد
نمی دانم ، نمی دانم چرا از من ، تو بیزاری؟
غزل هایم کج و معوج به سان کودک معلول
تو گر دوستش نمی داری کنم از آنها دلداری
قوانین را نمی دانم ، شناسم من صفای شعر
به سان روستایی ها دلم ساده ، ز غم عاری
بزن زخمه به این اشعار که با قلبم تنهایند
برای زندگانی اش دفاعی نیست و اصراری
خطایی نیست ای جانا و توجیهی نیاوردم
شنیدم من کلامت را با اینحال نیست گفتاری
تو داری جبهه دارانی در این صحرای بحثمان
که با عمق دل و جان می پرستندت به آشکاری
گذشته را رها کردم ولی شیدای عصیانم
تمدن را می آمیزم با شعر نو به همواری
تو حرف عقل می گویی منم حرف دلم حاکم
کجا عقل را توانی با دلم پیوند زنی ، باری
به همراه دل و دفتر پَزَم آش شلم شوربا
که از زیر زبان تو رود مزه اش به دشواری
گرت نیستی با من هم سو خیالی نیست جانانم
که عیسی دین خود دارد و موسی دین خود ، آری
ارادتمند : ژکا گرجاسی
۱۴۰۰/۰۸/۰۴
جالب و زیبا بود
جالب تر اینکه:
این سروده چندین دهه پخته تر از سروده های قبلی شماست
و تعجب انگیز است؟