بندبازی
اگر روزی ز وجودش ، تو بی تاب شدی
تاب را تاب نیاور !
برو طنّازی کن
یقین برترینِ عالَم ، تنها اوست ،
معنایی ست مطلق ، ز تقدس
رو به پیشگاهِ شریفش و رفیع اش ،
که کلِ عالَمست ،
سجده اش کن ، برو غمّازی کن
راضی مشو که تا ابد فقط گِل باشی ،
گُل باش
برو با ارزشِ بی حدت ، الماسی کن
از آب و گِل ات ، درآ و ، بهرِ آن شاه
به شَطّی از رنج ، برو سربازی کن
اگر او بُرد تو را به روی آن پلِ صراط
که ضخامتش ، به قدرِ تارِ مویی ست ،
امرِ او را ، بگذار به روی چشم ات و،
برو بند بازی کن
اگر او پندت داد
مثلِ آن بازیِ اسم و فامیل، یک بازی بنا کن
بنا کن به بازی ، با رغبتی بی حد ،
برو پند بازی کن
پندهای نو بیار
مثلِ ماست یه جا ، نَشین
وقتی گفت خلیفه ام باش !
تو هم با امانتی، باش برایش واقعاً یه جانشین
ازبرای دل به دست آوردنش ،
برو سیّاسی کن
اما نه ، روباه مأبانه ، که آن مردودست ،
پُر ازشعله های سوزنده و پُر ز دودست
تیز و معصوم ، مثلِ خرگوش
هرطورشده ، رَب را ازخویشتن، راضی کن
حتی با ترفندِ کاموا و، میل
حتی با نخ ها و دوک و قرقره
هرطورشده ، جامه ای برخود بیارا
برو بزازی کن
اینقدر با روحِ باتلاق ،
خویشتن راضی مکن
برو فَرّ بازی کن
برو سَربازی کن
برو دل بازی کن
برو اصلاً بهر او،
سر را ،
ز سر بازکن و،
دل را ، ز دل باز
برو جای ، روح های تلخِ همچون شوکران
با روح هایی شاد ، خشنود ز خدا
روح هایی ، شیرین همچو قند
همدم باش و،
باقیِ این زندگی را ، که مسَلَّم ابدی ست
با روحیه هایی شیرین ،
همه همچون عسلِ ناب ،
هم رازی کن
با آبِ طلا ، این را نویس و، نصب کن بر دیوار
تا که یادت نرود
" فقط در زندگی یک چیز مهم است ،
باقی کشک است
برو او را ،
ازخویشتن راضی کن "
بهمن بیدقی 1400/6/1
بندبازی کن
هرطور شده ،
رَب را از خویشتن
راضی کن
سلام و درود
این بخش از دلسروده تان خود کامل و گویا است
حکمت اندیش و دلپسند و معناپرور
سلامت باشید و سرافراز