با اميدي غالبا سرشار،
هيچ كس هم نمي دانست!
كه در اين شبِ تاريك،
در اين ظلمتِ تنها و تنها در خمِ كوچه
كجا خواهد قدم در راه بگذارد؟
كجا مي رفت؟
كس چه مي دانست،
بس كه ره تاريك بود!
تفاوتهايِ نابينا ميانِ جمع بينايان!
چه راهي داشت آنجا؟
عقيل اما مسمم بود
با اميدي غالبا سرشار،
شاد بود و بي باك!
قدم پشتِ قدم دلشاد بر مي داشت...
گهي آواز و گه افسانه مي بافت!
نه ديگر يك غمي بينم كه رو به سوي من هرگز!
نه ديگر وامِ من دارِ كسي باشد،
نه هولِ من بسي هرگز!
نه مقروضم ،دگر شادم...
وآنچه مي پنداشت اين بود و گه
سفره هر شب پر از نان است
و جيبم ديگر از دينار،سرشار...
همين كوفه فقيري را گر چنان باشد،
دهم او را به ديناري!
به ناني يا به قوتي،گر بدانم او
همانندِ منِ مسكين،
گرسنه سر به بالينش ببوده دوشِ او حتما!
بس شكم گر سير باشد،
چشم ديگر چيست؟
دم از كوري زند يا كه بينايي!
بي سرانجامم نخواهد بود اين
اشك پشتِ اشك مي ريخت شوق
تهيدست كس نپندارد مرا بي شك!
اهل بيتم،همانهايِ هميشه با منِ مسكين
مرا مهمانِ لبخندي كنند از خود
بدين سان شاد و خندان
بارِ خود را بست و آمد بر درِ بيتِ اميرِ مومنان آن شب!
اميرم ، اي پناهم
برادر جانِ من حيدر!
عقيلت آمده اكنون تو در بگشا
همان مسكينِ تو هرشب
سپاسِ تو خدايا كه علي را بس امير كوفه گرداندي
نگاهش خيره سوي در،
نگفتي يا علي اين كيست پشتِ در؟!!!
عقيلم خسته اما،
سوي درگاهِ تو راهم آمده امشب!
مرا راه و پناهي ده،
نماندستم نپيمايم نمايان راهِ پرنوري،اگر هايل نباشد،بين ما وُ رزق ما وُ اين همه فقري كه من دارم...
بيا اكنون پر از شوقم
علي آمد به استقبالِ او آگه،
بگفتش يا عقيلم اي برادر!
بسي اقبالِ من روشن از اين ديدارِ من با تو،
نشانيها كه دادي بس شنيدم...
بيا داخل بيا زين سو كه سفره را مرا اينگونه پيغامي بداده بوده پيش از تو!
به پشتِ پرده ره پيموده زهرا دختِ پيغمبر
بسي نامحرمي باشد
مرا محتاجِ نانم نيست،
پناهم ده مرا حيدر به آن چيزي كه محتاجم!!!
مرا اكنون هزاران صد به ديناري بدهكارم!!!
نه جانم اي عقيلم اي برادر،
پناه آورده اي سويم...
ببينم پاي تا سر بدهكاري،
و محتاجي به ديناري!
نشانيها كه دادي سر به سر ظلم است
تو مي خواهي كه من دستي به جيبِ خلق بي اندازم؟
همان خلقِ همه مسلم،
همانها كه امانت داده اند دينارهاشان
و آنهايِ دگر ديگر...
تو خواهي كه مرا اهريمني خوانند؟
و مشتهاشان فروكوبند،درخت دوستي را براندازنند؟
و يا روحِ اهورا پاك ايزد
خروش آيد به جوش آيد؟
و چون رخساره را بينيم،
جهاني پس زِ اين دنيا
سرخ و خشم آلود چون كه كس نديده باشدش هرگز بدين سرخي؟
نه جانم اين ناجوانمرديست...
نه جانم اين زِ بيت ما و اهلِ ما همه دور است
عقيلم اي برادر
تو را اين كيسه ات بخشم
كه سهمِ من زِ بيت المال همين باشد
اگر تقدير من اينست
تو را نوميد رانم
پس از آن ايزدِ منان
تواند بود خشنود
اهورا خود همي داند
كه جز اينم نه ام كاريست
نه ام راهي ، نه ام فكري
دلنوشته زیبا و طولانی است
آهنگ خوش نیمایی ندارد