گاهی حس می کنمبرای سختی کشیدن آفریده شده ام و او آفریده شده تا با دیدن عذاب من از زندگی لذت ببرد.
حس می کنم مرگ به آوای انتظار من نمی رقصد.
مرا دریاب!ببین که چگونه دیوانه وار دلباخته ی چون تویی شده ام.بیاو برلب های خشکیده ام بوسه بزن!
بیاودست بر چشمان خسته ام بکش!
گونه های خیسم را کویر نگاهت کن!
بیاوجام نحس تنهایی را ازدستم بگیر که تلخی آن دنیارا برایم تار کرده.
میشنوی،؟صدای کل زنان است که برآغوش سرد خاک تازیانه می زند.مرا به آغوش بکش.ببین که قلب من فقط در آرزوی نگاه تو می تپد.
چرا ازمن روی گردانی؟نمیبینی که در فراق تو زلف مشکینم به خون دل تطهیر میکنم؟چرا از من گریزانی؟من که تنها به یاد تو حافظ می خوانم.بیاو وجودم را تسخیر کن.
می دانم که دست های غرور بر شانه ات سنگینی می کند!غرورت را پیشکش صبا کن،حضورت را نصیب من!
وقتی نگاهم میکنی حس میکنم سکوت نگاهت با تاروپود تنهایی گره خورده.اما من...من این تنهایی عاشقانه را به جان میخرم،تو فقط بمان!
برای خودم هم عجیب است که چگونه شیفته ی آن نگاه سرد شدم!به راستی که عجیب است همه از تو میگریرند اما من تشنه ی مرداب نگاهت شده ام. تو هم نمی دانی چرا؟
می دانی.آغوش تو مرا به بند کشید.من که بی مهابا سوار ب توسن غرور در دشت زندگی می تاختم اما اکنون اسیر نگاه تو شده ام.
می خواهم بدانی که تا ابد دوستت خواهم داشت،تا ابد...