جمعه ۲ آذر
دلبرِ جوان تنهای پیر
ارسال شده توسط نوید خوشنام در تاریخ : سه شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۴:۰۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۵۷ | نظرات : ۰
|
|
روزهای زیادی گذشته آمده بودند و رفته بودند. با خودش جنگ دعوا مرافعه داشت. انگار چیزی را به خودش اثبات میکرد که هرشب جلو آینه خوابش میبرد. چشمهای مشکی، ابروهای مشکی، موهایِ بلندِ صافِ مشکیش همگی پیر شده بودند. موهاش رنگِ پنبهی دلهایی شده بود که توو جوانیهاش زده بود پرپر کرده بود ریخته بود لهیده بود و خودش را برداشته، رفته بود. لباس های پلوخوری-خوشگلِ قشنگش را که خیاط به زورِ اجبار ، هنوز به قوارهی جوانیهاش میدوخت تن میکرد. صبح که بیدار میشد اول نگا آیِنه میکرد؛ دست به چروکِ لباسهاش میکشید و به پَرپریِ موهاش که با پرِ کلاغِ سفیدِ درختِ روبروی پنجره مو نمیزد؛ صاف و مرتب و کشیدهشان میکرد، میرفت توو آشپزخانه فسقلیش نگا ظرفها و چینیها و قاشق چنگالها میکرد و درِ گوشی با خودش زمزمه میکرد: "همان اگر بود براش غذای خوشمزه درست میکردم انگشتهاش را هم با غذا گاز بگیرد." بعد سَر و روش را همانجا میشست و صبحانه خورده نخورده میآمد بیرون میگشت باز طرفِ آینه، جلوش ایست میکرد، شانهای به موهاش، خطی به چشمهاش و ابروهاش، رنگی به لـبها، عطری ادکلنی به لباسهاش میزد -و شاید فکر میکرد که چرا بوی ادکلنها را دیگر نمیشنود چندوقتیست- روسریِ دلخواه [همان صورتی که یک زمانی در سالگردشان کادو گرفته بود] را سر میکرد و دوباره میچرخید روو به عقب و تخته گاز میراند سمتِ بالکن و هر مَردی که از توو کوچه رد میشد توی عمقِ صورتش و بازوهاش دقت میریخت میدید اینها که "همان" نیستند. گلِ آفتابگردانِ مضطربی را میماند پیرزن. برمیگشت داخل روبروی آینه لایِ چروکِ پوستِ زیرِ چشمهاش و لبهای هنوز خوشایستاش میگشت دنبالِ اثری از آن دخترکِ بازیگوشِ شبواره که روزی جایی مَردی را شیفتهعاشقمجنون کرد؛ و لابلای همان چروکها میگشت دنبال علتی برای نخواستناش و نمییافت؛ مرور میکرد علتهای ماندن با کسی که "چیز"های خوبِ بسیاری داشت جز شیفتگی، عاشقی، جنون. پیرزن، تنها، عمرش را در گشت و گذار میگذراند بین همین چیزها. آن صبح که چشم باز کرد، توو آینه، پشتش، مرد ایستاده بود. داشت توی آینه بِش لبخند میزد. چشمهاش را با پشتِ دستهاش مالید. مرد بود. مثل هفته پیش نرفته محو نشده بود. هولهول تندی چرخید طرفش، انگاری فرفره، دست دراز کرد بالِ کتش را بگیرد پیش بکشد بوش کند بمالد به چشمهاش قدِ چندسال زار بزند قصهٔ اینهمه سال را براش تعریف کند که چطور او نبوده گم بوده پریده بوده بین سیاهی ها؛ پاش به پای میزِ آینه گرفت، چپه شد، محکم، میز و آینه هم روش، سرش کوفت وسطِ زمین، شکافت خون آمد. روحش راه افتاد برود. چشم هاش بسته شدند، بسمتِ پای مردی که نبود.
نوید خوشنام یکشنبه 2 خرداد 95
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۹۱۴ در تاریخ سه شنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۴:۰۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید