يکشنبه ۲ دی
ماموربرق
ارسال شده توسط رضا محمدی (شب افروز) در تاریخ : يکشنبه ۷ آذر ۱۳۸۹ ۱۶:۴۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۷۵۴ | نظرات : ۰
|
|
بنام خدا
قرار بود برای خواستگاری خدمت یه خونواده با کلاس برسیم مادر وخواهرام خیلی سنگ تموم گذاشته بودند ومن و که مامور برق بودم به اسم مهندس جا زده بودن
دربین راه ما کلاس آموزشی مفصلی داشتیم شوهر خواهرم که سال اول رشته برق دانشگاه آزاد دوقوز آباد بود به زحمت زیاد داشت اطلاعات اولیه یه دانشجو را تو مغز من القا می کرد ومادر و خواهرام هم با خواهش والتماس از من می خواستند که خراب نکنم
بالاخره درد سرتون ندم به خونه اوناکه رسیدم واقعاً خونه که نه کاخ بود طبق معمول من زنگ زدم یه دفعه صدای نخراشیده یه مرد به گوش رسید . که می گفت کیه منکه هول شده بودم فوراً گفتم مامور برق
مادرم که نمی دونست چه بگه گفت خاک بر سرت مامور برق
ومن الله توفیق
نویسنده شب افروز
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۹ در تاریخ يکشنبه ۷ آذر ۱۳۸۹ ۱۶:۴۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید