مادرم همیشه میگوید: مرد گریه نمیکند. و من مثل این روزهای سیاه ترین تابستان، برایم روشن است و میشناسم اولین گوینده ی پتیاره ی این جمله ی مضحک را، که زنی ست نیمه عقل که هیچ نمیداند از چگونگی هضم دردها در دلِ مردهای زخم خورده ای که زخم هایشان به درون رشد میکند.
گاهی ظلمت و تاریکی شب، استمرار به هم پیچیده زمان، هجوم بغض های بی رحم و بلعیدنِ فریادهای نجویده، هراسی به دلت می اندازد، و آشوبی در دلت میکارد با قیافهء فرشته ی مرگ، برای گور به گور کردنِ ذره ذره امیدت به آینده. که در دلت فکر کنی: آینده، و دلت بلرزد از تصورِ ترسناکش.
میدانی، مرگِ احساس، حالاتِ مختلفی دارد؛ زنی که حرف نمیزند، مردی که زیاد میخندد، زنی که زیاد آرایش میکند، مردی که شعر میخواند، زنی که از یک روزِ خاص دیگر زیبا نیست، و مردی که دل نمی بندد، همگی به مرگِ احساس دچارند و همه در جاده ای می دوند که از خودشان فرار کرده باشند. من هم که گاهی سر برمیگردانم دلم برای خودم تنگ میشود. میگویم کاش سرم را بردارم، در گنجه ای بگذارم و قفل کنم و به جایش چناری سبز بکارم و زیرش دراز، برای هفته ای آرام بگیرم.
و من حسرت میخورم، که چه تلخ حذف شده ای از کلماتم. و چه تلخ حذف شده اند عاشقانه هایم از اسمت. و چه تلخ همه چیزم را گذاشته ام در چمدانی که ندارم و با یک جفت پای پیاده و چشمانِ سیاه و سفید و کم سویی که پیچیده ام لای دستمالی خیس با چند کلمه ی پیش و پس افتاده مرورت میکنم: دارم...دوست...را...من...تو. و راه افتاده ام و میروم آن "باید رفت"ِ معروفت را.
قبلترها که کاری نداشت شیرین سرودن. عاشقانه خوراکِ خودم بود. ساده بود سرودن از این واقعیت که بوسه های تو، لب های شعر مرا میبُرد. و اینکه این لب پَریدگیِ شعر، از بوسه های توست. که من یکجوری که کسی نشنود خجالت بکشم، برات شعر میخواندم و تو با لب هات شعرم را از لب هام پاک میکردی. نمیشد بیایی همه ی دفترم را پاک کنی نه؟ باشد؛ اما خودت که میدانی دلتنگیِ تو، چاقویی فرورفته در پهلوست که من هر روز بیرونش می آورم، میشویمش، و سر جایَش میگذارم.
دوباره به فکرِ لب هات افتادم. همه چیز بستگی به لب هات دارد. نیستند. نیمه کاره رهایت میکنم.
نوید خوشنام پنجشنبه 25 تیر 94