سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        پرونده ی بسته شده
        ارسال شده توسط

        شعله(مریم.هزارجریبی)

        در تاریخ : جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۸ ۰۳:۲۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۶۵ | نظرات : ۲

        با وجود لرزشی که تو بدنم حس میکردم سعی میکردم قدمهامو محکم و سریع بردارم.دستمو داخل کیفم بردم و مطمئن شدم هنوز سرجاشه و نفس مو تازه کردم.از خیابونها و کوچه ها عبور میکردم بدون اینکه درک کنم کجام مثل روباتی که بهش موقعیت مکانی و دادن و مسیر و درک نمیکنه هیچ درکی از دور و برم نداشتم فقط مقصدم رو میدیدم.
         
        هر قدم که نزدیک تر میشدم قلبم سریع تر میتپید.انگار تمام بدنم ضربان داشت.در قهوه ای بزرگی که شیشه های نیم شکسته اش از صاحبخونه ی بی خیالش خبر میدادن به چشمم خورد.قدم هامو سریع تر کردم و در قهوه ای تو قاب نگاهم بزرگ و بزرگ تر شد.
         
        مقابل در ایستادم و یک نفس عمیق کشیدم.تمام اینده رو مرور کردم قصدم و تمام اتفاقاتی که قرار بود بیافته.زنگ در و زدم.
         
        کیه؟
         
        منم در و باز کنم
         
        چند لحظه سکوت کرد و بدون هیچ سوال دیگه ای در و باز کرد.
         
        پایین پله ها ایستادم و به بالا نگاه کردم دوباره کیفمو چک کردم.همه چی درست بود.از پله ها بالا رفتم دوباره یک در دیگه از پشت چشمی در نگاهم میکرد ازینجا فهمیدم که هنوز در نزده در و باز کرد.
         
        با چشمهای تیز ولی وحشی اش خیره نگاهم میکرد و قد و بالامو برانداز میکرد.
         
        گفتم:مهمون نمیخوای؟
         
        گفت:اینجا چیکار میکنی
         
        گفتم :اومدم مهمونی ایراد داره؟
         
        گفت:نه خوشحالم کردی بیا داخل
         
        و نیم در رو باز گذاشت از جلوش با زحمت عبور کردم انگار به عمد اینجور ایستاده بود که حسم کنه.
         
        نشستم روی مبل
         
        با سر انگشتم روی مخمل مبل شروع کردم به خط خطی کردن.داخل اشپزخونه رفت و دو تا لیوان گذاشت داخل سینی.
         
        گفت:نوشابه میخوری
         
        گفتم:نه مگه نمیدونی از نوشابه بدم میاد.
         
        گفت:ببخش دوغ ندارم.و بلند خندید
         
        صدای خنده ی لعنتیش تو گوشم میپیچید و هی اتش درونم شعله ور تر میشد.
         
        مقابلم ایستاد و سینی و گرفت رو به روی صورتم.
         
        لیوان و برداشتم و گذاشتم رو میز کنار مبل.با دستش صورتمو گرفت مثل ادمی که یک برده رو برانداز میکنه.دستشو پس زدم گفتم:دست خر کوتاه.
         
        نگاهش میکردم و در ذهنم مرور میکردم تمام وقایع زندگیمو.زخمهامو و قطرات خونی رو که روی بدنم سر خورده بود.تکه گوشت اضافه ای که از زخم دستم زده بود بیرون هنوز خوب نشده بود.چاقو عمیق تر از اونچه فکرشو میکردم گوشت دستمو دریده بود.
         
        دستمو مشت کردم و بهش نگاه کردم بغض و خشونت چشمم باعث خنده اش شده بود.
         
        گفت چرا اومدی اینجا؟ِ
         
        گفتم اومدم تسویه حساب کنم
         
        گفت:مهریه تو که بخشیدی بدبخت دیگه چی داری که ازم بگیری؟
         
        از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.
         
        دستشو روی پهلوم گذاشت و خواست منو سمت خودش بکشونه.
         
        محکم ایستادم دیگه زورش نمیرسید خشم من قدرتش از جنونش بیشتر بود.
         
        گفتم:اومدم حسابمو باهات صاف کنم
         
        خندید با لبخند یخ زده رو لباش گفت:خوب تسویه کن این من این تو.
         
        ضامن رو کشیدم و تفنگ و گذاشتم رو پیشونیش.
         
        لبخند روی لبم نشست لبخند دیوانه واری که بهم حس لذت میداد.
         
        گفتم اومدم زخمهامو باهات تسویه کنم.
         
        گفت:دیونه اسباب بازی مال بچه ها ست تو بزرگ شدی.
         
        گفتم:من اسباب بازی بودم حالا میخوام بهت نشون بدم یک اسباب بازی که باهاش بازی کردی میتونه چیکار کنه.
         
        خیره شدم تو چشماش و ماشه رو فشار دادم.ببنگ
         
        یک گلوله شلیک شد خونش پاشید رو دیوار همیشه از خون میترسیدم.
         
        ولی عقب نرفتم خیره تو چشمام اخرین نفس و کشید.گفتم:هنوز کارت دارم.
         
        یه گلوله به قلبش شلیک کردم کالبد بی روحش از شدت شلیک گلوله لرزید.
         
        گفتم :یادته کثااافت یادته باهام چیکار کردی؟
         
        یادته لجن پاشو کثافت پاشو منو بزن میخوام از زخمات لذت ببرم.
         
        پاااشو اشغال اون هیکل لعنتی و تکون بده میخوام جوونی مو ازت پس بگیرم.
        دیگه مرده بود لگد محکمی حواله شکمش کردم انقدر زدم تا دلم خالی بشه .خودمو مرتب کردم.جلوی اینه ایستادم.همون اینه ای که برای سفره ی عقدمون خریده بودیم.یاد شکنجه ها افتادم.یاد اشکهایی که این اینه نظاره گرشون بود.
         
        خودمو برانداز کردم و خندیدم.تونسته بودم اتش خشمم و خاموش کرده بودم.هنوزم دلم میخواست ازارش بدم ولی مرده بود کارم بی فایده بود.عکسامو برداشتم و از خونه اومدم بیرون.
        چند روز بعد تیتر روزنامه این بود
         
        رئیس باند فروش مواد مخدر در اتش گناهش سوخت.
         
        روزنامه رو بستم و از روی نیمکت پارک بلند شدم.هدفون و روگوشم گذاشتم و شروع کردم به دویدن.
         
        برای همیشه پرونده بسته شد.پرونده ی یک عمر سکوت.
        شعله
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۵۹۹ در تاریخ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۹۸ ۰۳:۲۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        اکرم بهرامچی
        پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۸ ۰۲:۱۹
        سلام
        احسنت خیلییی قشنگ بود آفرین
        همینکه آخرش با قدرت تموم شد خیلی چسبید. خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        شعله(مریم.هزارجریبی)
        شعله(مریم.هزارجریبی)
        جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸ ۱۹:۱۲
        درود مهربانوی عزیزم
        زیبا نظر هستید
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3