پنجشنبه ۲۲ آذر
اینجانب
ارسال شده توسط محمد شمس باروق در تاریخ : پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸ ۰۴:۰۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۹۳ | نظرات : ۰
|
|
به تارگی از محل خدمت قبلی به تهران منتقل شده بودم
فارسی صحبت کردن طولانی برایم سخت بودبه سختی ۴ جمله پشت سرهم صحبت میکردم چون اکثرا در محل خدمت نیز باهمه ترکی صحبت میکردیم به قول معروف باید در تهران اول ترکی را به زبان فارسی تجربه می کردیم بعدترجمه شده آن را به زبان می آوردیم
اوایل خیلی سخت بودبعدا مقداری روان شده بودم
خانمم همیشه می گفت کتابی صحبت کن تا کم نیاری
مثلا به سوپری می رفتم زور می زدم بدون لهجه صحبت کنم
من با تمام وجود فارسی صحبت می کردم مغازه دار ترکی جوابم را می داد آن موقع تازه می فهمیدم که خیلی کار دارم
مثلا آبدارچی برایم چایی می آوردبرایش تذکر می دادم
که سعی کن رد پای دستت روی استکان یا لیوان نیافتد
بعداز ظهریکی از روزهای پاییری بود آن روزهایی که تازه به تهران آمده بودم آجودان فرمانده بعداز ساعت اداری کاری داشت زود رفت فرمانده به من گفت ستوان بنشین پشت میز آجودانی هر کی زنگ زد گوشی را بردارسلام کن وبگو جنابعالی اگر تیمسار بود گوشی را وصل کن به اتاقم بگو گوشی حضورتان
ساعت حدود۴ بعد از ظهر بودگوشی زنگ خورد برداشتم
خواستم بگویم جنابعالی یادم رفت هرچی سعی کردم
کلمه جنابعالی را به یاد آورم نشد که نشد بلافاصله به طرف عرض کردم اینجانب ،پشت تلفن تیمسار بود
گفت بده به فلانی گفتم اینحانب در حالی که باید می گفتم
جنابعالی ، مجدا با عصبانیت گفت پسر بده به فلانی. گفتم تا اینجانب را معرفی نکنی به فلانی نمی دهم ،
تیمسار با عصبانیت وغرورلند گوشی را قطع کرد. او فکر کرده بود من او را مسخره می کنم بعد چند دقیقه دو نفر دژبان کادری امدند ومرا بردند پیش تیمسار که با غرور وعصبانیت پشت میز ریاست نشسته بود. من شروع کردم جریان را تعریف کردن. اوایل صحبت سعی می کردم موضوع را خوب توضیح دهم ولی گوش نمی کرد ولی بعد چند جمله که موضوع را باز کردم وجریان را توضیح دادم آنقدر خندید که نزدیک بود از خنده روده بر شود.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۵۳۸ در تاریخ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸ ۰۴:۰۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.