زنگ مدرسه به صدا دراومد و بچه ها از یکی یکی از مدرسه خارج میشدند سینا مثل همیشه از دوستاش خداحافظی کرد و راهی خونه شد بعد از یه سلام گرم به اهالی خونه دست و صورتش و شست و اومد سر میز نهار نشست نهارش که تموم شد رفت تو اتاقش تا استراحت کنه بعد از یه چرت کوتاه باید تکالیفش و حل میکرد برای همین رفت سراغ کیفش و کتاب دفتر ریاضی رو برداشت و شروع کرد به نوشتن ......
سینا هر وقت یه اشتباهی میکرد بجای استفاده از پاک کن برگه ی دفترش و می کند و بعدش باهاش موشک درست میکرد یا کاغذ و مچاله می کرد و مینداخت تو سطل زباله این کار هر روزش شده بود . اتاقش پر شده بود از کاغذهای مچاله شده ای که درست استفاده نشده بودند .
یه روز سینا در حال نقاشی کشیدن بود که خوابش برد . تو خواب دید که همه ی کاغذهای اتاقش تبدیل شدن به یک درخت کاغذی بزرگ و خشن .
درخت کاغذی با عصبانیت رو به سینا کرد و گفت : اهای پسر تو در حق من ظلم بزرگی کردی من از دستت عصبانی ام . سینا که خیلی ترسیده بود گفت :ظلم ! چه ظلمی من که کاری نکردم . درخت گفت :تو منو نادیده گرفتی
چه کردی با من پسر کردی منو جون به سر
کاغذ که تو دستته این کتاب و این دفتر
به خاطر تولیدش به جون من خورد تبر
نهالی کوچک بودم با آب و نور خورشید
بعد از گذشت چند سال شدم درختی مفید
یه روز تن یک تبر ساقه ی سبزم برید
ریز ریز و تکه تکه کاغذ و میز چوب شدم
در و پنجره خونه تابلو ،دیوار کوب شدم
ندارم هیچ شکایت چون محصولی خوب شدم
اما تو با این اسراف تبر زدی دوباره
به جسم و جون پاکم بگو که این چه کاره؟
خدای خوب و کریم اسراف و دوست نداره
سینا که کلی خجالت زده و شرمنده شده بود از درخت معذرت خواهی کرد و فهمید که چه اشتباهی کرده و قول داد دیگه تکرار نکنه در ضمن اون قول داد کاغذهای باطله رو به بازیافتی تحویل بده تادرخت کمتری قطع بشه
امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید