چهارشنبه ۲۱ آذر
داستان روز ی با عشق
ارسال شده توسط منصور دادمند در تاریخ : سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸ ۰۶:۴۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۳۴ | نظرات : ۰
|
|
روزی با عشق شدم من به راه گفتمش ای عشق چگونه من با شم به تو به جان عشق اشارت بر شاپرک بر شانه کرد. به سوختنش خنده جانانه کرد شاپرک دیوانه ای آواره کرد گفتمش ای عشق این چه بود بهر او دیوانگی کلا خطاست
گفت عشق خاموش باش ای خیره سر چون نداری نگو بامن به پست گفت ببین مجنون بهر عشق جه ها می کندهزاران لیلی قربان به فدای خنده جان می کند گفتمش ای عشق با من بگوبودند به تو به هر لحظه عیان عشق چشم بر خورشید بدوخت
گفت ببین نورش هست به حیات زان همه نور خود میسوزد تمام سوختنش به فراق و درد محبو ب هست و اندوه آن چو رسید شب در بیابان بر ما سرما رسید عشق هیزمی بر آتش بریخت سرما از ما گریخت گفت عشق با اندوه ببین این هیزم درخت تا که گرمی بخشد با تو به هست بود این هیزم آن درخت سرو بلند به مهر و پناه به زیبایی جان شد خاکستر زیر پات نشد آن پشیمان دادند به تو گرمی جان با اینکه تو بریدیش زجان گفتمش ای عشق چه هست بر عشق به خزان گفت عشق شمع به شب میبیند صبح عیان عشق بر سوختن شمع ناله کرد او مرا با ناله اش بر گ خشکی دیوانه کرد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۲۹۶ در تاریخ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸ ۰۶:۴۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید