سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 8 ارديبهشت 1403
    19 شوال 1445
      Saturday 27 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        شنبه ۸ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        یک شب برفی
        ارسال شده توسط

        سیده نسترن طالب زاده

        در تاریخ : سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۷ ۰۱:۱۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۴۵ | نظرات : ۰

        :لطفا همین رو بدین،
        :همین?
        بله بله
        پیرمرد زیرلب میگوید
        این پنجمین قرآنست
        ، مرد جوان به سرعت هزینه ی کتاب را پرداخت میکند و از مغازه خارج میشود،
        زنگ به صدا در می اید
        نگهبان به سمت دربازکن خیز بر میدارد
        مرد جوان داخل میشود
        با کتابهایی در دستانش
        و کیف چرمی همیشگی
        بدون اینکه به پیرمرد نگاهی بیندازد به سمت آسانسور
        میرود
        ، زن میانسالی با یک دختر نوجوان ازدرب آسانسور خارج میشوند
         آفریقایی الاصل به نظر میرسند
        و همینطور که به مرد جوان نگاه میکنند به لاتین با هم گفت و گو میکنند
        .. بالاخره
        مرد پس از طی بیست طبقه به آپارتمانش وارد میشود
        ، چند مرد با لباس بومی عربی با شمشیرهایی که به کمرشان بسته اند و عمامه
        در داخل خانه منتظرند
        به عربی سلام میکنند و مرد جوان پاسخ میدهد

        به اکراه لباسهایش را عوض میکند و روی تخت دراز میکشد
        برف میبارد
        ،  آباژور را روشن میکند و لامپهای خانه را خاموش میکند و لپتاپش را روی پاهایش میگذارد
        حدودا چهارسالست که به اروپا مهاجرت کرده، و در یک شرکت ایرانی ساخت قطعات الکترونیکی مشغول کارست
        ،،  عطر زنی که مشغول تمیز کردن آشپزخانه است
        بسیار تندست
        ، سیستم تهویه  هم نمی‌تواند عطری مشابه عود را از محیط خارج کند..
        مرد جوان که  بعد از حدودا یک ساعت به خواب رفته است
        ، با صدای زنگ تلفن بیدار میشود
        نامزدش با او تماس گرفته است و قصد آمدن به خانه ی او را دارد..
        جوان بلند میشود، دور و بر را مرتب میکند و پلیور زرشکی سیرش را میپوشد و به آشپزخانه میرود که قهوه آماده کند
        زن خدمتکار، مدام جارو میکشد
        ، روزی چند بار جارو میکشد
        بدون اینکه اثری از گرد و غبار در خانه پیدا باشد
        مرد بلند بلند غرولند میکند و میگوید بسست
        لطفا برو
        اینجا نیاز به نظافت ندارد
        ..
        زنگ در به صدا در می آید
        ، جوان به سمت در میرود و با دسته گل بزرگی مواجه میشود
        ، آه
        گلهای رز آبی
        چقدر او گلهای رز آبی را دوست داشت
        ، دختر جوان
        به محض ورود به زبان انگلیسی در مورد بوی مطبوع خانه میپرسد و جوان پاسخ میدهد
        اینجا عود روشن کرده بودم
        و او را به طرف پذیرایی دعوت میکند
        ، زن مینشیند
        روبروی مرد جوان
        به او خیره میشود
        و میپرسد :از داروهایت  استفاده میکنی
        ، چقدر ژولیده و بهم ریخته ای
        مرد جوان پاسخ میدهد: خواب بودم و زن در مورد عوارض قطع داروهای روانگسیختگی، با او صحبت میکند
        جوان با جدیت سعی در قبولاندن سلامت روانی خود دارد
        ، مدام حرفهای دخترک را میبرد و گاهی بغض میکند
        که ناگهان صدای شکستن مهیبی از آشپزخانه به گوش میرسد
        هر دو دوان دوان به سمت آشپزخانه میروند
        اما چیز شکسته نمییابند
        به هال و اتاق خواب، حتی سرویسهای بهداشتی میروند
        ، زن با تعجب تکرار میکند اطمینان دارم صدا از داخل خانه بود و مرد پاسخ میدهد احتمالا مرتبط به طبقه ی زیرین منست
        این ساختمان عایقهای صوتی خوبی ندارد..
        مرد جوان دعوت نامزدش برای آخر هفته را رد میکند..
        و یکی از کلیدهای یدک درب ورودی را به دختر میدهد
        او خداحافظی میکند و میرود

        دو ماه بعد
        مرد جوان انگشتش را به شیشه ی بخار گرفته میکشد
        و نامش را روی آن مینویسد

        لباس سفیدی به تن دارد
        در اتاق باز میشود
        پرستار با  تعدادی قرص در دستهایش وارد میشود
        ، جوان بعد از کمی امتناع، قرصها را میخورد
        و دوباره بر روی تخت می افتد
        به دسته گل گوشه ی اتاق نگاه میکند
        زن خدمتکار
        با جسم آبیرنگ اثیری فضای تاریک اتاق را روشن کرده است
        ، چند مرد تنومند بلندجثه با لباس عربی کنار در ایستاده اند
        و برف میبارد.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۹۱۱۶ در تاریخ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۷ ۰۱:۱۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0