سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      یک شب برفی
      ارسال شده توسط

      سیده نسترن طالب زاده

      در تاریخ : سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۷ ۰۱:۱۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۲۹ | نظرات : ۰

      :لطفا همین رو بدین،
      :همین?
      بله بله
      پیرمرد زیرلب میگوید
      این پنجمین قرآنست
      ، مرد جوان به سرعت هزینه ی کتاب را پرداخت میکند و از مغازه خارج میشود،
      زنگ به صدا در می اید
      نگهبان به سمت دربازکن خیز بر میدارد
      مرد جوان داخل میشود
      با کتابهایی در دستانش
      و کیف چرمی همیشگی
      بدون اینکه به پیرمرد نگاهی بیندازد به سمت آسانسور
      میرود
      ، زن میانسالی با یک دختر نوجوان ازدرب آسانسور خارج میشوند
       آفریقایی الاصل به نظر میرسند
      و همینطور که به مرد جوان نگاه میکنند به لاتین با هم گفت و گو میکنند
      .. بالاخره
      مرد پس از طی بیست طبقه به آپارتمانش وارد میشود
      ، چند مرد با لباس بومی عربی با شمشیرهایی که به کمرشان بسته اند و عمامه
      در داخل خانه منتظرند
      به عربی سلام میکنند و مرد جوان پاسخ میدهد

      به اکراه لباسهایش را عوض میکند و روی تخت دراز میکشد
      برف میبارد
      ،  آباژور را روشن میکند و لامپهای خانه را خاموش میکند و لپتاپش را روی پاهایش میگذارد
      حدودا چهارسالست که به اروپا مهاجرت کرده، و در یک شرکت ایرانی ساخت قطعات الکترونیکی مشغول کارست
      ،،  عطر زنی که مشغول تمیز کردن آشپزخانه است
      بسیار تندست
      ، سیستم تهویه  هم نمی‌تواند عطری مشابه عود را از محیط خارج کند..
      مرد جوان که  بعد از حدودا یک ساعت به خواب رفته است
      ، با صدای زنگ تلفن بیدار میشود
      نامزدش با او تماس گرفته است و قصد آمدن به خانه ی او را دارد..
      جوان بلند میشود، دور و بر را مرتب میکند و پلیور زرشکی سیرش را میپوشد و به آشپزخانه میرود که قهوه آماده کند
      زن خدمتکار، مدام جارو میکشد
      ، روزی چند بار جارو میکشد
      بدون اینکه اثری از گرد و غبار در خانه پیدا باشد
      مرد بلند بلند غرولند میکند و میگوید بسست
      لطفا برو
      اینجا نیاز به نظافت ندارد
      ..
      زنگ در به صدا در می آید
      ، جوان به سمت در میرود و با دسته گل بزرگی مواجه میشود
      ، آه
      گلهای رز آبی
      چقدر او گلهای رز آبی را دوست داشت
      ، دختر جوان
      به محض ورود به زبان انگلیسی در مورد بوی مطبوع خانه میپرسد و جوان پاسخ میدهد
      اینجا عود روشن کرده بودم
      و او را به طرف پذیرایی دعوت میکند
      ، زن مینشیند
      روبروی مرد جوان
      به او خیره میشود
      و میپرسد :از داروهایت  استفاده میکنی
      ، چقدر ژولیده و بهم ریخته ای
      مرد جوان پاسخ میدهد: خواب بودم و زن در مورد عوارض قطع داروهای روانگسیختگی، با او صحبت میکند
      جوان با جدیت سعی در قبولاندن سلامت روانی خود دارد
      ، مدام حرفهای دخترک را میبرد و گاهی بغض میکند
      که ناگهان صدای شکستن مهیبی از آشپزخانه به گوش میرسد
      هر دو دوان دوان به سمت آشپزخانه میروند
      اما چیز شکسته نمییابند
      به هال و اتاق خواب، حتی سرویسهای بهداشتی میروند
      ، زن با تعجب تکرار میکند اطمینان دارم صدا از داخل خانه بود و مرد پاسخ میدهد احتمالا مرتبط به طبقه ی زیرین منست
      این ساختمان عایقهای صوتی خوبی ندارد..
      مرد جوان دعوت نامزدش برای آخر هفته را رد میکند..
      و یکی از کلیدهای یدک درب ورودی را به دختر میدهد
      او خداحافظی میکند و میرود

      دو ماه بعد
      مرد جوان انگشتش را به شیشه ی بخار گرفته میکشد
      و نامش را روی آن مینویسد

      لباس سفیدی به تن دارد
      در اتاق باز میشود
      پرستار با  تعدادی قرص در دستهایش وارد میشود
      ، جوان بعد از کمی امتناع، قرصها را میخورد
      و دوباره بر روی تخت می افتد
      به دسته گل گوشه ی اتاق نگاه میکند
      زن خدمتکار
      با جسم آبیرنگ اثیری فضای تاریک اتاق را روشن کرده است
      ، چند مرد تنومند بلندجثه با لباس عربی کنار در ایستاده اند
      و برف میبارد.

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۹۱۱۶ در تاریخ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۷ ۰۱:۱۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0