بِنامِ تنهایی
از جاهایی انسان احساس میکُنَد که گذشته اش بیخودی نبوده،اَقلا تنها دلخوشی اش همانَست که نمیتواند انکارش کند_یک روشنا،یک خیال و یک آرزویِ خیسِ خوش(همانکه شرمِ عرقِ نخستینم بود) وقتی رویِ نیمکتِ دانشکده یِ اقتصاد بِفکرِ ژتون و سِلفُ و تهیه یِ کتاب دوسه ماهِگیِ بدوِ ورودَت به همان مکانِ خاصِ ذهنیت یافته شُده ای و در مخیله ات پیجور هستی که بُپرسی راهِ رسیدن به دانشگاه کدامین رَوِش بهتر میتواند از تاخیرِ هرروزه ات بکاهد و به مشق و تکالیفَت بِرِسی. در این اوهامِ خسته کننده یِ لجوجِ گنگِ پریشان و روزمره یِ بیخودیِ تکراری هستی که :
دُرُست دستت را زیرِ چانه ات گرفته ای،رویِ همان نیمکتِ کم کم سرد شده یِ دانشکده یِ اقتصاد هستی و ناگهان چشمَت به ناجیِ دلآرامِ سالهایِ بیقراری و سالهایِ نفسهایِ تنِ خودَت(آنکه خَرامان به راه است و نمیدانَد در تیررَسِ نگاهِ گناهِ پاکِ نخستین دلباختگیست)...
او نمیداند که باید باشد ولی تقصیری ندارد.آهویِ رَم کرده یِ آب نطلبیده یِ در سایه ماوا گرفته یِ سالهایِ خویش است.همان تنهاییِ پُر از شور و شلوغیِ کودکانه ای که گاه موجودی رویایی ولی بی دست و پای،انتظارِ کامیابیِ دلِ کوچکش را بهانه یِ دیدارِ آخرین مینماید و در پَسِ اَفسردگیِ مُدامَش دلش میخواهد یَلِه رَوَد و بیاساید.
اما چه میشَوَد آه :
تمامِ شهر پیِ تو اَند و
من
نیز چنین
در پِیِتَم
( بانیِ آوارِگی ام ) ....
__________________________
در این سالهایی که شاهدِ بزرگ شدنِ کودکِ خویش بوده و در بهترین و کاملترین روزگارِ تنهاییِ بلوغِ خویشی اش ،به نیمه سَر رسیده و مرزِ پختگیِ عمر را . و مشغولِ جمع آوریِ مرقوماتِ فروید و هگز و مارکس و شریعتی و هِگِل و دراماتیکا و فالو و بنتام و ارسطو و شاملو و مولوی و کِنز و برتون و دِکارت و شینتو و بودا و تولستو و کامو و هدایت و کافکا و کلامِ خدا و ...هکذا و هکذا
................... ................... ........ .....
به یاد می آوَرَد :
گفت:
کوتاه کرده ام مویِ پریشانَم،ببین
ماه تَر
تودِل بُروتَر
نازتَر
اینک بسی خورشیدِ تابان گشته ام
عیسا_ ببین
وای زیبا گشته بود
_عالی_
ولی
آن زلفِ پیچانُ
هوایِ دستِ غمبارُ
صدایِ آن تَپِشها
و
همان موهایِ لرزانُ
همان زلفانِ چرخانُ
شبِ گیسویِ رقصانُ
به زیرِ نورِ بارانُ
بدونِ چترِ خیسانُ
بدونِ
مویِ پیچانُ
دِگر
هرگز
خدایا
طرحِ لبخندَم نبود
و
سالها اینک
زِ
خود پرسیده و تشویشِ من بوده ست:
که
آیا
مهربان،زیبا رُخِ افسونِ خندانم
چرا
آنشب:
به زیرِ نورِ مهتابِ همان کاشانه یِ دلگیر
به من میگُفته:
کوتاه کرده ام مویِ پریشانِ سیاهِ باورِ پاییزیِ خود را ...
_______________________________
عیسی نصراللهی
__________________________
شبی مُرده بودم
و
در کنارِ جسدِ خویش
به تو می اندیشیدَم ...
__________________________
نصراللهی