چهارشنبه ۵ دی
علی!
ارسال شده توسط ابوالفضل رمضانی (ا تنها) در تاریخ : پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶ ۰۴:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۶۱ | نظرات : ۴۷
|
|
شانه ی دسته فلزی را برداشت و میان موهای وزوزیِ فرفری اش برد.
کمی با آن ها کلنجار رفت و این ور آن ورشان کرد،اما موها به هیچ صراطی مستقیم نبودند.کمی شانه را پیچ و تاب داد تا اینکه میان موهای گیر کرد.به سختی شانه را جدا کرد و کناری انداخت،انگار بیخیال شانه کردن موها شده بود.
خود را در آینه برانداز کرد،یقه ی کتش را کمی دستکاری کرد و لبخند ژگوندی تحویل آینه داد.
انگار هنوز باورش نشده بود قرار است امشب به خاستگاری برود،دست های پینه بسته اش را به صورت تازه نوره کشیده اش کشید تا مطمئن شود خواب نیست،دوباره لبخندی زد،کمی قربان صدقه خودش رفت و از جلوی آینه دور شد.
همین طور که به سمت در میرفت،سبیل های تازه روغن بادام زده اش را با دست هایش کمی اتو کشید.
حاج حسین غرولندی کرد:[علی زودتر بیا،دیر می شود.مگر داری چه غلطی میکنی؟]
علی که دیگر به نزدیک در رسیده بود فریاد زد:[آمدم آقا جان،آمدم]
کفش هایش را پوشید و رفت سمت طویله،خرشان را باز کرد و افسار به دست آمد سمت حاج حسین و فاطمه خانم.زیر کتف مادر را گرفت و او را بالا داد تا سوار خر شود.
بعد هم افسار را گرفت و به راه افتادند به سمت خانه ی کِل ممد(در زبان خراسانی "کِل" مخفف کربلایی است.)
توی مسیر فاطمه خانم همین طور که حواسش بود از روی خر زمین نیفتد،خیالاتش را هم از جلوی چشم میگذراند.
وقتی به علی و هیبت مردانه اش نگاه میکرد،دلش قنج می رفت،انگار همین دیروز بود که پسرک به پستانش چسبیده بود و شیره ی وجودش را می مکید.
در سرش علی و مهتاب را کنار بچه های قد و نیم قد تصور میکرد و دورادور قربان صدقه همه شان می رفت.
حتی برایشان اسم هم انتخاب کرده بود.
در همین افکار و اوهام بود که علی دستش را گرفت،سکندری خورد،بعد متوجه شد که رسیده اند.
علی دستش را برد دور کمر مادر و را از خر پایین آورد.
حاج حسین در زد،اندکی منتظر ایستادند،تا در را باز کنند.
خر را بسته بودند به درخت توت وسط حیاط،کل ممد دود چپق را بیرون می داد و از جفای روزگار غدار می گفت،حاج حسین هم همراهیش می کرد،القصه که هردو حسابی کیفشان کوک بود و حرافی می کردند،بقیه هم تماشا!
علی که دل توی دلش نبود،دوست داشت زودتر مهتاب بیاید،چای را بیاورد بنشینند قرار مدار هایشان را بگذارند،مهتاب همان دختر درشت چشمی بود که علی اولین بار پشت درختان انار او را دیده بود و دلش برای دخترک حسابی رفته بود.
مهمل بافی های دو پیرمرد که تمام شد،کل ممد داد زد:[مهتاب جان چای نمی آوری؟ مهمان ها خسته شدند]
پس از چند ثانیه مهتاب با چادر سفیدش،خیلی باوقار و متین وارد پذیرایی شد و به دور دادن چای پرداخت.
وقتی بالای سر علی رسید،علی نگاهی از روی هوس به گونه های گل انداخته ی مهتاب انداخت و خیلی هول تنها استکان باقی مانده سینی را برداشت و با صدای خفه اش تشکری گرم کرد.
***
در راه برگشت،گویا علی اصلن حواسش سرجایش نبود،به طوری که حاج حسین،خودش افسار خر را گرفته بود که مبادا فاطمه خانم با حواس پرتی های علی از خر پایین بیفتد.
در تمام مسیر علی فکرش پیش کرشمه های دلبرانه ی مهتاب بود که حسابی دمقش کرده بود.
قرار بود دو هفته ی دیگر عروسی بگیرند و این علی را تا مرزهای خوشبختی پیش می برد.
به خانه که رسیدند،علی لباس های نو را در آورد و در بقچه ی قرمزش گذاشت،کتش را هم به میخ طویله ای که وسط اتاق زده بودند آویزان کرد،سپس یک چادر رنگی از چادر های مادر را رویش انداخت تا مبادا غبار بگیرد و از روی آبرو بیفتد که بشود در روز عروسی هم آن ها را بپوشد.
نان ماستی خوردند،اندکی گفتند و خندیدند.سپس خوابیدند.
خروس حسنعلی گاریچی را انگاری کوک کرده بودند روی اذان صبح،سر اذان می خواند.گویی ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت،چنان باده ی مستانه ای به او داده بودند که این چنین سروقت برای گذر زمان نوحه گری کند.
پنج شش خانوار چشم امیدشان خروس حسنعلی بود که بخواند و بیدارشان کند.
که مبادا نماز صبح قضا شود.
این بار هم روز نزده عربده کشی های خروس شروع شده بود،حاج حسین از همه زودتر بیدار شده بود،وضو گرفته بود و داشت یس می خواند،صدا را هم انداخته بود توی سرش و فریاد های بر می آورد تا اینکه از صدای نخراشیده اش فاطمه خانم هم بلند شد.
سوره که تمام شد،بلند شد رفت سمت علی،او را بیدار کند نمازش را بخواند.
ایستاد بالای سر علی و گفت:[علی جان،بلند شو پسر،صلاه صبح است]
جوابی نیامد.
حرفش را تکرار کرد.ولی انگار گوش علی به این حرف ها بدهکار نبود،گویی غرق در خواب هایی بود که در آن ها مهتاب نقش اصلی را بازی میکرد.
پیرمرد عصابی شد،او را تکان داد،باز هم هیچ.آخرش لگدی جانانه نصیب علی کرد وگفت:[بگیر که ناز شصتت باشد]
ولی انگار نه انگار.
سر جایش نشست،علی را تکان داد.دوباره صدا زد،نگران شده بود،دست علی را گرفت،دستش خشک و سرد بو،درست مثل یک تکه چوب.
سرش را گذاشت روی سینه علی و بلند داد کشید.
انگار علی مرده بود.
ابوالفضل رمضانی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۵۴۹ در تاریخ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶ ۰۴:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید