يکشنبه ۱۵ مهر
نابک .....داستانهای کوتاه...منم هستم
ارسال شده توسط مرجان تاج دینی( دریایی) در تاریخ : سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶ ۰۱:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۲۱ | نظرات : ۷
|
|
هرروز صبح قبل از طلوع خورشید
ان هنگام که خروسهای روستا درحال
بانگ سحر خیزی اند ،
جاموسها*رابا سفارش هرروزه ی پدر
که چشم ازشان برنداری
با بچه های دیگر مشغول شنا و مسابقه نشی،
کسی رمشان دهد ؛
حواست باشد غروب دزد بهشان نزند وشیرشان رانبرد ،
همیشه سری تکان داده ام ؛و روانه شان میکنم
به کنار شط .
مقداری نان و کاسه ای ماست توشه هرروزه ام
تکه ای ازنانم را میخورم و فلوتم را برمیدارم و
برای دل خودم وچشمان خواهرم وداد میزنم
برای او که بیل به چشمش خورد والان بایک
چشم می بیند.
هرروز غروب خسته از فکر فردا
سوار برگرده شیرو جاموس بزرگ
بسوی خانه برمیگردم ودر خواب هرروزه ام
خوب شدن چشمان وداد و
دروی گندمها را میبینم
من وخواهرم وخیلی از کودکان دیگر روستا
کودکان کاریم ولی کسی مارا نمیبیند
پ ن
جاموس درزبان محلی عربی جنوب به گاومیش گفته میشود
وداد نام دختر به معنای محبت
✍عضو گروه #نابک
مرجان تاج دینی (دریایی)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۱۶۹ در تاریخ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶ ۰۱:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
پست و داستانک بسیار زیبایی است
واقعاً چیزی که دیده نمی شود یا
خیلی کم به آن توجه می شود
کودکان کار در دل روستا هاست.
احسنت بر شما
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷