دوشنبه ۵ آذر
عاشقانه های یک شغال(2)
ارسال شده توسط ابوالفضل رمضانی (ا تنها) در تاریخ : سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۶۹ | نظرات : ۱۰
|
|
عاشقانه های یک شغال!قسمت دوم
روز ها پشت سرهم،شب ها یکی یکی جای خودشان را به نفر بعدی میدادند.درست مثل مهره های تسبیح.
اما بعضی شب ها طولانی تر بودند.همان شب هایی که مهتاب توام بود با زوزه ی شغال ها و چنگ می انداخت بر رشته های تاریکی و سکوت!چه سمفونی قشنگی دارد این طبیعت.
اینجور شب ها تصورم می رفت سمت چهره های عجیب و غریب رمان های تخیلی،آنشب نوبت گرگینه ها بود که در پیاده رو های مغزم له له بزنند و دنبال گوشت های گندیده ی افکارم باشند و با شور و شعف هرچه تمام تر دندان های نیششان را روی آن ها فشار دهند.وای که چه لذتی دارد برایشان!
فکر هایم شعله میکشیدند،میرفتند تا فراسوی هری پاترِ رولینگ و از شانه های هابیتِ تالکین پایین می آمدند.باز می درخشیدند و خون از تمام وجودشان فوران می زد،چقدر آنشب عجیب بود.لب بر لب بالش خوابم برد.
____________________________
سرنیزه های آفتاب از لابه لای تار و پود پرده ی اتاق بر چشم های بسته ام مینشست. میخواستم بلند شوم اما انگار گرگینه ها عصبم راهم خورده بودند.
بعد از کلی تقلا بالاخره از جا بلند شدم.
چقدر از روز بدم می آمد،احساس میکردم روز شعور آدم ها را میکُشد.
از خانه که بیرون آمدم به اولین چیزی که چشمم خورد خیره شدم.همان ساختمان نیمه کاره که در گوشه ای به تیرآهن ها و میل گرد ها تیکه زده بود و داشت چرت میزد.
احتمالا شغال هم داشت همانجا استراحت میکرد.
عجیب بود امروز کسی برای آزارش نیامده بود.شاید پیش خدا دعا کرده بود که ای کاش بشود فردا را بدون کتک سپری کرد.یا ای خدا کاش نسل آدم ها را از روی زمین برداری که اینطور بر جان خسته ام تازیانه ی بیشعوری نزنند!
با خودش میگفت:<<حالا من شغالم و هیچی نمیفهمم،این ها که ادمند چرا اینکار را میکنند>>
بیچاره نمیدانست ما آدم ها...
بگذریم...
مدتی گذشت آنگار آتش بس قرار کرده بودند.نه شغال آواز شبانگاهی سر میداد نه مردم با چوب به جانش می افتادند.بیچاره شغال که باید برای کتک نخوردن طبیعتش را فراموش میکرد!
این حکم بسی بی رحمانه و سخت بود!شاید شب ها گلویش را بغض میگرفت.
__________
آنشب که داشت شروع میشد نوید یک شب طولانی را میداد.آنشب دوباره ماه میخوانْد،اما شغال همخوانی نمیکرد.
بیدار بودم،بیدار بیدار. انگار خواب هم قهر کرده بود.
توی خیابان پرسه میزدم و شمشاد ها را میشمردم.خیابان عاری از هرگونه نشان انسانیت. کنار جوی ها کیسه ها زباله منظره عجیبی را رقم زده بودند. توی دلم حسابی این ادم ها را تحقیر کردم.
وسط خیابان هم زباله ریخته بود،انگاری گربه ها هم شریک جرم شده بودند.
یکی دیگر از صحنه های تنفر انگیز آن شب دیدن عکس های انتخاباتی چسبیده شده به مجسمه ی کمال الملک نقاش بود.
واقعا که بعضی آدم ها را نمیشود آدم دانست.
پشه ها دور چراغ برق های خیابان دیوانه وار میچرخیدند.گزش نیش بعضی هایشان را احساس میکردم.
همانطور کورمال کورمال افق های اندیشه ام به راه می افتادند اما باز فکر آن شغال بخت برگشته فلجشان میکرد.
چشمانم نه به دنبال دیدن آثار کثافت نه به دنبال دیدن حشره ها بلکه به دنبال او بود.خواسته یا ناخواسته،دلم برایش میسوخت انگار داشت پوزه اش را به کف بیابان خشکیده ی ذهنم میکشید!
نا امید شده بودم،انگار خواب هم آشتیش گرفته بود.سرازیر شدم تا بروم و باز بیارامم و یک شب زیبای دیگر را در خواب سپری کنم.
نزدیک که میشدم احساس عجیبی در من جریان پیدا میکرد.
مثل احساس تهوع یا شاید آن احساسی که دانه های ریز قهوه در هنگام جوشیدن توی قهوه جوش داشته باشند.
ذهنم به مرور درگیر تر می شد.نزدیک شدم تا اینکه...
انگار انتظارم به سر رسیده بود،حالا دیگر بند کنجکاوی از رگ هایم باز شده بود و خون در رگ هایم جریان پیدا میکرد...
ادامه دارد...
ابوالفضل رمضانی(ا.تنها)
#شغال
پ ن : منتظر دیدگاه های دوستانم هستم. ای کاش بی رحم باشید!سپاسگزارم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۷۹۹۰ در تاریخ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید