تو خودت حدیث ................................
کوچه ی علی چپ من
برو کنارآقا ، آقا نفتی نشی ، شلغمه شلغم ، بدو بابا بدو ، باقالی داغ داغ داریم ، شیر داغ شیر ، ته دیگ بیا ته دیگ ، بیا جوراب ببر، آقا نفتی نشی ، آقا نفتی نشی ، ماجرای کوچۀ علی چپ منه .
کوچه تنگ و تاریک و بارانی و شلوغ ، با آدمهایی جورواجور ، برو ، بیا ، برو ، بیا ، کی به کیه ، الکیه ، هرکی به هرکیه ، اما من تنها رد میشدم و میشنیدم و تماشا میکردم و خیس میشدم .
وگاهی هم توقفی و مکثی یا تمرکزی تا . . . . .
اینبار قضیه فرق کرد ، صدایی به گوشم رسید ، دیگه از شنیدن در اومدم و در حال گوش کردن با جان شدم . نایی خسته در تاریکی و در نم نم باران صدا میزد :
« آقا واکس »
ماجرا از این قرار شد که :
نشسته بود پسر ، روی جعبه اش با واکس غریب بود و کسی نداشت الا واکس
نشسته بود وسکوت از نگاه او میریخت و گاه بغض صدا میشکست : آقا واکس
درست اول پائیز ، هفت سالش بود و روی جعبه مشقش نوشت : بابا واکس
غروب بود و مردی از خدا نمی ترسید میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس
سیاه مشقی ز نام خدا خدا بر کفش ز دل نوشت ز اعجاز فرچه ها با واکس
برای خنده لگد زد مرد زیر قوطی ، بعد صدای خندۀ مرد و زنی که هاها واکس
چقدر روی زمین خنده دار می چرخید چه داستان عجیبی ببین در اینجا واکس
پرید تــوی خیــابــان پسر به دنبالش صدای شیهۀ ماشین رسید ، اما واکس
یواش غل زدو رد شد کنار جدول ماند و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس
غروب بود و دنیا هنوز می چرخید و کفشهای همه خورده بود گویا واکس
کسی میان خیابـــان سه بار مادر گفت و هیچ چیز تکـــان نخورد حتی واکس
صدای باد ، خیابان و جعبه ای کهنه نشسته بود و ولی روی جعبه تنها واکس
نثر : باقر رمزی باصر از کتاب ( تو میدونی و خودت )
شعر : استاد پوریا میررکنی
سلام ستادباصرعزیز
بسیارعالی
ممنون ازپست خوبتون