تویه نگاه عاشقش شده بودمو و تمام وجودم بند بند اعضام میخواستنش.
درونم جنگید بود شاید بین دلم و منطقم.
میگفتم احمقانست تو نمیشناسیش شاید این نقابش باشه.
کدوم احمقی این جوری دل میبنده؟
بعد یه صدایی از وجودم میگفت عشق که منطق سرش نمیشه.
یا شایدم ما منطق عشقو نمیفهمیم.
این خوبه از دستش نده.
چند روز به همین منوال گذشت و من میسوختم.
هر روز داغتر میشدم.
دیدنش مجبورم میکرد که بیشتر ببینمش مثل آب دریا بود که هر چی میخوری فقط تشنگیت بیشتر میشه.
پس چی راحتم میکرد؟؟؟!!
چه چیزی ادم تشنه ی وسط دریا رو راحت میکنه؟؟
شاید یه جزیره.
منم تصمیم گرفتم به مادرم پناه ببرم.
فهمیده بودم به نام کسیه.
از بچگی به نام پسر دوست باباش شده بود.
احمقانه بود.اما شاید برای من.
خلاصه به مادرم گفتم.
مجالی نداد و گفت نمیشه که.
گفتم چرا؟
گفت :اولا که نامزاد داره
دوما تازه یه هفتست میشناسیش.
بعدم تعدیدم کرد و یادم انداخت که اینجا سرزمین منه که باهاش غریبم.
سرزمینی که نباید به چیزی شک کنی نباید حرفت رو بزنی.
چقدر من اینجا غریب بودم.
مادرم به بابام گفته بود موضوع رو و اونم اومد و گفت :
پدرم اینجا یه سری قانون است در مورد زنگ مرد.
تو اجازه نداری عاشق یه دختر نامزاد دار بشی.
آبرومونو نبر مراقب باش.
گفتم چه نامزادی :اون بچه بوده حق انتخابش پس چی؟
اصلا حق انتخاب من چی؟
من حق دارم احساستمو بیان کنم.
جواب داد:کدوم پدری بد بچشو میخواد؟
بعد گفت احساسات باید در چهارچوب قانون بیان بشن.
اینجا قانون اینه احترام بذار پ حمل کن.
جالب بود با این که آمریکاه بوده ولی این هارو با تمام وجود میگفت.
فهمیدم که مکان زندگیت مهم نیست کجاست.
مهم اینه که چه چیزی در درونت پرورش بدی.
پدرم مردسالار بود پدرسالار.
ومن سردگم وتنها و پر سوال.
و تشنگی که درونمو میسوزوند.