از همه چیزش.
انگار همه ویژگی های بد از هر چیز رو جدا کردند و توی این شهر گذاشتند.
بیشتر از همه مردمش با اینکه خودم هم جزئی ازشون هستم!
تا دلت بخواد توی این شهر آدم بی رحم و خونسرد و بدجنس هست...
بد نگاهت می کنند بد قضاوت می کنند بد رفتار می کنند و بد می میرند.
توی صورت همه فقط خستگی و ناامیدیه.
یه خصلت عجیبی توی این مردم ریشه داره و اونم اینه که با وجود ثروت زیاد وقتی می بیننت از بی پولی ناله می کنند.
همین خاله دوستم؛ توی بهترین نقطه شهر سه طبقه خونه داره همراه با سه تا یخچال پر، اما دوستم تعریف می کنه که خاله اش همیشه توی خورشت ها دنبال گوشته و هی یادآوری می کنه که خوش به حالتون که می تونید توی غذاتون گوشت بریزید ما که نداریم!!
از این آدمها توی این شهر زیادند انقدر زیاد که گاهی فکر می کنی آدمهای اینجا حتی بابت خرید نون هم تحریم شدند!
از این شهر و خیابونهاش و بادهای پر از گرد و خاکش و سینماهای قدیمی و متروکه اش و رستورانها و کافی شاپهای با منوی تکراری و محدودش و هوای آلوده اش و راننده تاکسی ها و فروشنده هاش که حتی برای یه لبخند هم خسیسند، متنفرم. همیشه به فکر فرار از اینجا بودم.
وقتی که می خوام به اینجا بیام همون ورودی شهر حجم بزرگی از غم و درد روی قلبم سنگینی می کنه. هیچ تعلقی بهش ندارم و همه خیابونها و کوچه هاش برام پر از خاطره های بد و آزار دهنده ست.
حتی دانشگاه هم برام دیگه اون مکان ارامش بخش و رویایی نیست.
مردم اینجا یجورایی ترسناکن !
از وضع لباس پوشیدن گرفته تا رفتار !
می ترسم اگه یه روز پابند اینجا بشم باید چطور دوام بیارم و چطور بمیرم و چطور توی این خاک سرد بخوابم؟! چقدر ناامید کننده ست وقتی انسان به خاکی تعلق خاطر نداره و مدام احساس می کنه مال جایی نیست. فکر کن! اینجوری آدم هر جا که باشه غریبه..
برای کسی که دگر اندیش باشد و پر احساس ، همه جای این دنیا غریب است چه تهران چه پاریس چه کابل .