همه ی گلهای باغ بهشت مهریه ی یک گل بی سر گشته اند
ماجرا این است که طلوع شکوفه ی رز سپید می تواند زمستانی را به نگاهش تابستانی کند.
ماجرا این است که باد خرداد سر رز سپید را با خود برد اما ریشه و روحش را نتوانست غارت کند
ماجرا اين است که کاشانه ی دل با هیچ توفان وزلزله ای فرو نمی ریزد. مگر با افول ستاره ی وفا.
ماجرا این است که غروب یک توفان برای دشت و دریا طلوع یک آرامش است.
ماجرا این است که دریا هنوز هم تشنه ی همان قطره ای است که سالهای سال رودها و سیلها را بخاطرش بلعید
ماجرا این است که خورشید هنوز تب دار زیرلحاف مخمل آبی خوابیده است واحساس سردی دارد و گرمای رخوت انگیز آغوش وفا را نیافته است. تا دمی بیاساید شاید این زیبای خفته با بوسه ی باران ازخواب گران برخیزد...
ماجرا اين است که آبان سر در گم از رفتن مهراست. و تولد خود را متوجه نشده است.
ماجرا این است که باد بید را نمی لرزاند بلکه بید به میمنت حضور باد با سلسله می رقصد
ماجرا این است که ماجرایی جز حدیث هجران و فراغ، ابر دل را بارور نمی کند.
برمن ببارای ماجرای ابر ودریا
کویر داغدارنگاهم بوسه بر آغوش چشمانت مداوا
ببار ای دل که چشم اشک با ما ماجرا دارد
نگاهش چشمه ای جوشان تر از نثر نگاه ابرها دارد....
حمیدرضاابراهیم زاده
رامسر
9آبان1393