يکشنبه ۲ دی
شعر و شیطان
ارسال شده توسط علیرضا کاشی پور محمدی در تاریخ : پنجشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۰۱:۴۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۹۸ | نظرات : ۱
|
|
وشیطان ... هزاران سال به عاشقی خویش با خدا ادامه می داد . جوش جور بود و او هر روز، فخر ِ برتری خویش را به صورت فرشتگان ِعالم تُف می کرد . (چون از جنس آتش بوده و علی القاعده نمی توانسته در دهانش آب جمع کند پس این حرف ، جزو چرندیات است اما در مَثَل که مناقشه نیست )
برای او هیچ چیز و هیچ کس به جز خدا مفهوم نداشت تا این که خالق ِ هستی یک روز (شاید هم یک شب ولی به احتمال زیاد نصفه شب بوده چرا که معمولا امور غیر مترقبه را در تاریکی انجام می دهند ) در یک رویداد تاریخی ( احتمالا پس از این رویداد بود که تاریخ به وجود آمد ) چون از عشقبازی شیطان نسبت به خود خسته شده و به دنبال یک چیز یا یک نفر یا یک حال و هوای متفاوت می گشته و از سوی دیگر می خواسته لج ِ این بنده ِ سمج ِ خود که جز عبادت و سجده کردن ، هنر دیگری بلد نبوده را ، دربیاورد در یک اقدام فراجناحی ( چون احتمالا شیطان طرفدار یک جناح ِ خاص بوده است ) و ایضا برای فراری دادن شیطان از کنارِ بارگاه ِ خویش ، سر به دنبالش می کند و در همان حال برای تنبیه این موجود شیطانی ، یک مشت خاک از روی زمین بر می دارد تا به چشمان او بپاشد و برای همیشه از دیدن جمال ِ بی مثال ِ خویش محرومش نماید که ناگهان آسمان از بهت این حادثه به گریه می افتد و...
باران ِ ناگهان و خاک ِ پاش خورده از دست ِ یزدان همان و اتفاق ِ زادن ِ انسان همان .
چیزی در دَم ، پا به عرصه ی وجود گذاشت که معلوم نبود چیست ( البته از نظر شیطان معلوم نبود اماخدا که می دانست چه اتفاقی افتاده است ) سپس خدا برای این که در حال گیری ِ شیطان ، سنگ ِ تمام گذاشته باشد به او امر کرد که این مثلا آدم را سجده کند . شیطان که تا آن موقع چنین رودستی را نخورده بود گفت : ای ....( میخواست دوباره ابراز عشق کند که یادش آمد موقعش نیست ) پس چنین گفت : خدایا چگونه راضی می شوی من ِ پیرمرد ِچند میلیون ساله ( هنوز معلوم نیست که شیطان سن ِ واقعی اش را نمی دانسته یا می خواسته به شیوه ی زنان ، از افشای این راز پیچیده طفره برود ) پیش ِ پای این آدم ِ یک روزه زانو بزنم و سجده اش کنم .
خدا کمی ریشش را خاراند (که شیطان فکر کند طرف دنبال جواب می گردد اما از آن جا که خدا جواب همه ی سوالات را می داند پس نتیجه می گیریم که در ادامه ی دست انداختن ِ شیطان این حرکت را انجام داده است ) و گفت : تو داری مرا استنطاق می کنی ؟ پس این اداها که دائم از عشق من دَم می زدی ،همه اش خالی بندی بود ، اکنون بلایی بر سرت می آورم که آوازه ی خاص و عام گردی . پس به اشارتی وی را به درون آدمیزاد فرستاد وفرمود : باش تا صبح ِ دولتت بدمد . شیطان ِ بیچاره که منظور خدا را از
این حرف متوجه نشده بود ، مانده بود سخت عجب که باید دولت تشکیل بدهد یا در دولت ِ صبح باشد تا زمانی که بتواند بدمد یا باید صبحی به نام ِ دولت در او دمیده شود تا بتواند باشد و قس علیهذا .شیطان پس
از کلی کند و کاو و تحقیق و تفحص در رسالات عظیم کیهانی به جهت ِانتقام از این موجود مزاحم ( منظور آدمیزاد است ) کاری کرد کارستان !.
شیطان ِ بی پدرو مادر که به استناد کتاب ماندگار قاطع التواریخ فی پیدایش ِ تمام الشیاطین از بیخ ،سال ها و شاید قرن ها خاموش و افسرده در معده ی آدمیزاد جاخوش کرده و کاری جز خوردن و خوابیدن نداشت ، برای داشتن یک جواب دندان شکن به مردمی که بعدها به او خواهند گفت : حیف ِ اسم شیطان برای این بیکار ِ بیعار ، بی آن که دزدان ، شبانگاه ، بر بام ِ خانه اش به دنبال ِ شتران خویش بگردند ، یکباره متحول شد ، طبع ِ شعرش گل انداخت و اولین شعر ِ تاریخ را دور از چشم ِ ابوقبیس رازی چنین سرود
بیت :
شیطانم و شعر بس خفن می گویم هر شعر خفن که هست من می گویم
شعرم خفه کرده آدم و حوا را چون یکسره از لوش و لجن می گویم
و تخلص ِ لجن را برای خویش برگزید. او از این که اولین شعرش وزن و قافیه داشت از فرط ِ خوشحالی بال درآورد ( در اینجا نویسنده فراموش کرده که شیطان قبلا بال داشته است بنابراین صحیح تر این است که بگوئیم بالی به بال هایش اضافه گردید )ولی بعدها که فهمید این شعر در قالب رباعی سروده شده و بر وزن جمله ای عربی است که آخرش به خدا ربط پیدا می کند تصمیم گرفت به نشانه ی اعتراض ، جلوی محوطه ی عرش کبریایی خودش را آتش بزندکه ناظران بین المللی به وی گوشزد نمودند چون از جنس آتش هستی این کار ، عملی ابلهانه خواهد بود و شیطان بی خیال ِ اجرایی شدن تصمیمش شد . اما خوشحالی او از سرودن اولین شعرش درست شبیه دریافت یارانه از عابر بانک ، تنها چند ثانیه بیشتر طول نکشید چرا که تازه متوجه شد قلم و کاغذ ی برای ثبت این پدیده ی نو ظهور ندارد . به نظر شما چاره ی کار چه بود ؟ ( مطرح کردن این سوال توسط نویسنده جز
برای منحرف کردن اذهان عمومی توجیهی ندارد مگر این که چند گزینه را مورد توجه قرار دهیم :
الف - نویسنده کم آورده و نتوانسته داستان را ادامه دهد ب- نویسنده خود ِشیطان بوده و می خواسته با طرح این سوال ، نظرات شیطانی دیگران را هم در قصه دخیل کند .
پ- نویسنده در این لحظه سکته کرده و از دار دنیا رفته و ورثه ی دلسوزش برای این که پایان ِ خوشی برای داستان در نظر بگیرند و توپ را به زمین ِ خواننده بیندازند ، دست به چنین عمل شنیعی زده اندصرف نظر از این که هنوز در آن زمان توپ اختراع نشده بود .
شیطان هنوزدرکف ِ یافتن ِ قلم و کاغذ بود که صدایی ناشناس ، رشته ی افکارش را از هم درید .
این صدای حوا بود که به تازگی از دنده ی چپ ِ آدم پا به عرصه ی وجود نهاده بود و این که اکنون می گویند طرف از دنده ی چپ بلند شده یعنی لیاقت ِ بلند شدن از دنده ی راست را نداشته و کلی برداشت های دیگر که در این مقال نمی گنجد . شیطان با دیدن حوا ، چاره ی کارش را یافت . بی درنگ دستش را گرفت ( تا آن لحظه هنوز حجاب اختراع نشده بود پس بیخودی شیطان را لامصب خطاب نکنید ) و به کنار درختی برد و با ناز و عشوه کاری کرد تا حوا از آن میوه بخورد و به آدم نیز بخوراند ( دانستن این که آن
میوه ی لعنتی سیب بوده یا انار یا گندم یا شلغم هیچ تاثیری در روند پرونده ی سنگین حضرت حوا ندارد ) .
حوا به محض ِ خوردن آن نمی دانم چه در خویش نظر کرد و عجایب صنعتی دید آن گاه رو به آدم کرد و پرسید در چه حالی ؟ آدم چشمکی بفرمود و تنها آه کشید سپس چیزهایی زیر لب زمزمه کرد که کسی چیزی نفهمید اما شیطان خوب فهمید که چه کرده است . او مشکل ِ نداشتن ِ قلم و کاغذش را حل کرده بود بدینگونه که آدم را شاعر و حوا را به صورت شعر درآورده بود . پس از آن ، همه ی آدم ها با دیدن حواها ، به سرودن شعر پرداختند و شعر به عنوان اولین هنر ، آوازه اش در کل کائنات پیچید . البته از آن جایی که اکنون دوره ی آخر الزمان است و یکی از نشانه های این دوره ، برعکس شدن همه ی پدیده هاست مثل آرایش کردن پسران ، بچه داری مردان و... رسم شده که حواها برای آدم ها شعربگویند خُب بگویند تا چشم شیطان کور . پایان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۵۴۰۴ در تاریخ پنجشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۰۱:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.