* * * روزای خوش و خاطرات گذشته ( یاد بچگی هامون بخیر ) * * *
اولین وظیفه سنگین من
داستان مربوط به کلاس چهارم ؛ ولی سالشو یادم نمیاد فک کنم 74 بود . نور به قبرش بباره یادمه که معلممون آقای غلامی باید 42 نفر بچه قد و نیم قدو تحمل میکرد . غیر از کلاس ما 3 تا کلاس دیگه با همون تعداد محصل ، توی مقطع چهارم ابتدایی ، درس می خوندن . یه مدرسه دولتی شلوغ پلوغ که بیشتر به یه پادگان بی در و پیکر شبیه بود با یه مشت بچه که سرشونو باید با تیغ می تراشیدن وگرنه ناظم بد اخلاقمون اونا رو تنبیه میکرد . سالای بعد از جنگ بود و ملت میخواسن دوباره جمعیت کشورو بالا بره . . . نسل قبلی ، از آینده خبر نداشتن وگرنه بجای ختنه ، وازکتومی می کردند .
اون سال یه معلم پرورشی داشتیم . . . از اون دو آتیشه ها . . . با یه خروار ریش و پشم . . . همین الانشم اسمشو یاد نمیاد . از شانس خوب یا بدم ، منو مسئول برگزاری و هماهنگی مراسم سر صف صبحگاه کرده بود . البته همه کاره خودش بود و فقط یه سری تشریفاتو ، بی تعارف بگم حمالیش واسه من بود . . .
از اون روز به بعد زنگای تفریح من توی دفترش بودم ؛ دست به سینه . . . یه دفتر کاهی بزرگ داشت که یادمه من باید با خط کش 50 سانتی متری چوبی ، همشو خط کشی میکردم . توش اسم بچه هارو می نوشت که مثلا ً فردا قرآنو کی بخونه ، چه کسی معنی شو ، کدوم یکی از بچه ها دعا رو . . .
آخرای سال تحصیلی بود فقط چند هفته به امتحانات ثلث سوم مونده بود . یه روز توی راه برگشت به خونه ، دوستم " شاهرخ " بهم گفت که میخواد ترجمه قرآنو سر صف بخونه . . . تا اینجای قضیه ایرادی توی کار نبود ولی رفیق ما یه مشکل اساسی داشت . . . توی جمع دستپاچه میشد و سریع زبونش قفل میکرد و نمی تونس حرف بزنه !!!
من نخواسم دلشو بشکونم ولی بهش گفتم یخورده تمرین کن 3 – 4 خط که بیشتر نیس . . . اصن حفظش کن و چشاتو ببند . . .
سرتونو درد نیارم روز موعود فرا رسید . یادم نیس کدوم سوره تلاوت شد ولی یادمه قرار شد خودم واسه اینکه به شاهرخ دلگرمی بدم بعد از اون دعا رو بخونم . هیچ وقت یادم نمیره . . . جوری که اون به خودش می لرزید من انتظار دیدن هر نوع واکنشی رو از رفیقم داشتم حتی خرابکاری توی شلوارش . . .
بعد از خوندن قرآن صدای صلوات 600 – 700 نفره توی مدرسه بلند شد . . . و بعدش سکوت . . . همه به جایگاه نگاه میکردن . . . من از پشت شاهرخ رو هل میدادم و میگفتم هرچی من میگم تکرار کن . . . ولی اون عین مجسمه جای خودش میخکوب شده بود . . . خلاصه من خودم ترجمه رو خوندم و بعدش دعا . . .
معلم پرورشی رو میدیدم که کنار ناظم ایستاده بود و سرشو به نشونه نارضایتی تکون میداد . مُبصر هر کلاس ، شاگردای خودشونو صف به صف به داخل سالن هدایت میکرد . حیاط مدرسه خالی شده بود . . . من و شاهرخ منتظر هر برخورد بدی بودیم که البته بغیر از کلی توپ و تَشر و تهدید که از انضباط شما کم میشه و باید فردا با ولی خودتون به مدرسه بیاین ؛ مجبورمون کرد که تا یه هفته حیاط مدرسه رو تمیز کنیم . . . هیچی دیگه ما رو به جرم بی مسئولیتی ؛ از مقام مرتفع مون به زیر افکندن .
با اینکه ده پونزده سال از اون روز میگذره و من نتونسم کارمو درست انجام بدم . . . ولی بنظر شخص خودم . . . حس مسئولیت پذیری باید از بچگی توی انسان بارور بشه که بتونه در آینده گلیم خودشو از آب بیرون بکشه . چون تا زمانی که یه آدم خودشو موظف به انجام عملی نکنه و همیشه متکی به شخص دیگه ای باشه ؛ هر لحظه از زندگیشو سرشار از خطر می بینه .
فرشید بلنده
15 بهمن 1393