سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 11 فروردين 1404
    2 شوال 1446
      Monday 31 Mar 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        به ياد داشته باشيد كه هر گاه از دست كسي خشمگين و يا برآشفته شديد، اين، قوانين فردي شما است كه ناآرام تان كرده است، نه رفتار طرف مقابل. آنتونی رابینز

        دوشنبه ۱۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        او نمی دید
        ارسال شده توسط

        مریم حسینی

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ ۱۴:۴۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۶۶ | نظرات : ۴

        بعد از امتحان گرم گفت و گو در باره جواب سوالها بودیم کم کم  از ساختمان دانشکده خارج شدیم پله های جلوی دانشکده روهم یکی یکی زیر پا گذاشته  و چند قدمی هم به سمت چپ  طی کردیم وارد بلوار داخل دانشگاه شدیم تقریباً هممون متوجه شخصی شدیم.
        اما فقط یکی از جمع ما که دختری جوان و محجبه بود ( بماند که چقدر به این دختر قبطه خورده بودم به خاطر علم و دانشی که داشت ) به طرف او رفت و اجازه خواست تا کمکش کند
        با روی باز قبول کرد.
        دختر گفت لطٌفاً یه طرف دسته ی کیف رو بگیرید تا منم طرف دیگه  رو بگیرم؛ بلوار دانشگاه رو طی کردند تا به در خروجی رسیدند، اما ما خیلی فاصله داشتیم دیگر آنروز نه  دخترودیدیم و نه اون آقا رو .
        ترم بعد اون آقا رو در میدان آزادگان که محل ایستگاه تاکسی و اوتوبوسهای دانشگاه و چند مکان دیگه بود در زمانی که راننده ای او را از ماشینش پیاده کرد و تا قسمت پیاده رو رساند و رفت دیدم.
        روش به سمت دیوار بود در حالیکه ساعت نزدیک به ده صبح  بود و چیزی به شروع کلاس نمونده بود رفتم جلو؛ گفتم کلاس دارید ؟
         بله
        گفتم ساعت نزدیک دهه داره دیر میشه می خواین با تاکسی برین
        گفت بله ممنون ،
        به سمت راست میدان رفتیم یعنی ایستگاه تاکسی دانشگاه ،هدایتش کردم به  طرف اولین تاکسی و در جلویی را باز کردم ؛ سوارشد.
        تقریبا همزمان به دانشگاه رسیدیم کمکش کردم تا دانشکده  رسوندمش با صورت همیشه خندان و مهربانش تشکر کرد و رفت داخل دانشکده.
        روز دیگری دوباره جلوی در ورودی دانشگاه دیدمش اما این بار او را سپردم به دست پسر جوانی،
        تا کمکش کند .
        اما افسوس او را به آدم لاقیدی سپرده بودم
        اشتباهی او را به دانشکده پایینی  رساند و رها کرد
        پس از مدتی کوتاه دیدم با چهره ای گرفته و ناراحت از اون دانشکده بیرون آمد.
        و من احساس خوبی نداشتم.
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۰۲۴ در تاریخ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ ۱۴:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1