سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 31 فروردين 1403
    11 شوال 1445
      Friday 19 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        جمعه ۳۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        او نمی دید
        ارسال شده توسط

        مریم حسینی

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ ۱۴:۴۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۷۰ | نظرات : ۴

        بعد از امتحان گرم گفت و گو در باره جواب سوالها بودیم کم کم  از ساختمان دانشکده خارج شدیم پله های جلوی دانشکده روهم یکی یکی زیر پا گذاشته  و چند قدمی هم به سمت چپ  طی کردیم وارد بلوار داخل دانشگاه شدیم تقریباً هممون متوجه شخصی شدیم.
        اما فقط یکی از جمع ما که دختری جوان و محجبه بود ( بماند که چقدر به این دختر قبطه خورده بودم به خاطر علم و دانشی که داشت ) به طرف او رفت و اجازه خواست تا کمکش کند
        با روی باز قبول کرد.
        دختر گفت لطٌفاً یه طرف دسته ی کیف رو بگیرید تا منم طرف دیگه  رو بگیرم؛ بلوار دانشگاه رو طی کردند تا به در خروجی رسیدند، اما ما خیلی فاصله داشتیم دیگر آنروز نه  دخترودیدیم و نه اون آقا رو .
        ترم بعد اون آقا رو در میدان آزادگان که محل ایستگاه تاکسی و اوتوبوسهای دانشگاه و چند مکان دیگه بود در زمانی که راننده ای او را از ماشینش پیاده کرد و تا قسمت پیاده رو رساند و رفت دیدم.
        روش به سمت دیوار بود در حالیکه ساعت نزدیک به ده صبح  بود و چیزی به شروع کلاس نمونده بود رفتم جلو؛ گفتم کلاس دارید ؟
         بله
        گفتم ساعت نزدیک دهه داره دیر میشه می خواین با تاکسی برین
        گفت بله ممنون ،
        به سمت راست میدان رفتیم یعنی ایستگاه تاکسی دانشگاه ،هدایتش کردم به  طرف اولین تاکسی و در جلویی را باز کردم ؛ سوارشد.
        تقریبا همزمان به دانشگاه رسیدیم کمکش کردم تا دانشکده  رسوندمش با صورت همیشه خندان و مهربانش تشکر کرد و رفت داخل دانشکده.
        روز دیگری دوباره جلوی در ورودی دانشگاه دیدمش اما این بار او را سپردم به دست پسر جوانی،
        تا کمکش کند .
        اما افسوس او را به آدم لاقیدی سپرده بودم
        اشتباهی او را به دانشکده پایینی  رساند و رها کرد
        پس از مدتی کوتاه دیدم با چهره ای گرفته و ناراحت از اون دانشکده بیرون آمد.
        و من احساس خوبی نداشتم.
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۵۰۲۴ در تاریخ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ ۱۴:۴۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0