يکشنبه ۲ دی
داستانهای رضا
ارسال شده توسط رضا محمدی (شب افروز) در تاریخ : شنبه ۸ آبان ۱۳۸۹ ۱۴:۰۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۲۲۳ | نظرات : ۱
|
|
یادش به خیرداستان بر می گرده سی سال پیش من یه پسر بچه ده ساله خیلی شیطون بودم و به قول قدیمیا یکی یه دونه چل و دیونه اونوقت ها مرحوم پدرم ظهر که می شد برای استراحت خونه می اومد یکی از اون روزا وقتی خسته و کوفته رسید تا من ودید گفت بالا قیرتاُ امروز اذیت نکن تا ما یه چرتی بزنیم ولی مگه می شد انگار ناف من و باشیطنت بریده بودند هنوز چشمای بنده خدا گرم نشده بود که من شروع کردم اونم ناراحت دنبال من کرد که یه کتکی مهمونم کنه آقا من سریع پریدم تو حیاط و رفتم تودستشوئی و در بستم مرحوم پدرم که ازاین کارمن خندش گرفته بود گفت دمت گرم حال در و از این طرف می بندم تا اون تو آدم بشی و و خوشحال رفت که استراحت کنه من بیچاره که زندونی شده بودم و راه فراری نداشتم باید تسلیم سر نوشت می شدم هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که صدای در حیاط اومد از لای در نگاه کردم مرحوم بابابزرگم بود .اون خدا بیامرزم همیشه دنبال دستشوئی می گشت تادر و باز کرد من پریدم بیرون درو از این طرف بستم رفتم بالای دیوار نشستم یه خورده که گذشت بیچاره بابام از ترس اینکه من مریض بشم اومد پشت در دستشوئی گفت اگر بگی غلط کردم اگر آدم بشی در و باز می کنم که یه دفعه صدای بابا بزرگم بلند شد که می گفت خجالت بکش در و با زکن بابام با تعجب برگشت من و که از خنده غش کرده بودم بالای دیوار دیدنمی دونست چیکار کنه خجالت می کشید درو باز کنه از خونه زد بیرون ودوروز از خجالتش خونه نیومد
/////////////////////////////////////////////////////////////////////
نویسنده= شب افروز
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۴۸ در تاریخ شنبه ۸ آبان ۱۳۸۹ ۱۴:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.