هوالشافي
سلام بر سيد عايلقدر
جناب آقاي فكري گرامي و
سلام و درود بر تمامي عزيزان و سروران شعرناب
مطلبي كه در زير ميخوانيد دو قسمت است ، قسمت اول در ذيل آمده و قسمت دوم را در وقتي ديگر برايتان مي آورم ، اين مطلب درابتداي كتاب نافله ناز( شطحيات ) استاد احمد عزيزي بزرگ است كه از ايشان به چاپ رسيده است و من احساس كردم كه اگر بخوانيد حتما منتظر قسمت دوم خواهيد بود .
لازم به ذكر است استاد احمد عزيزي اكنون حدودا پنج سال است كه در بيمارستاني در كرمانشاه بعلت بيماري بستري هستند ، برايايشان از خداوند جل جلاله آرزوي سلامتي و بهبودي را خواهانيم . ((( اللهم صل علي محمد وآل محمد ))) آمين
.............................................................................
آغازه
احمد عزيزي در
نافله ناز
پس از صادقانه ترين سلام ها از ارتفاع بلند ترين درود ها ، بر خيال گونه هايتان بوسه مينهم و دستهاي مهربانتان را در باغچه قلبم ميكارم . شب از نيمه گذشته و من در كنار تنهايي خود - كه از تركش جمعيت مجروح است - به خيال شما خيره شده ام و به اين مي انديشم كه اگر معجزه ملاقات و مكاشفه ديدار شما صورت نمي گرفت و اگر امواج حوادث ، دست مار گزيده التماس مرا به ريشه هاي نجيب مهرباني شما نميرساند ، چه كسي جنازه باد كرده احساس مرا شناسائي ميكرد و برايم در اداره متوفيات حيات ، اجازه يك باب تابوت تنهايي ميگرفت .
اين قلب فسيل شده را – كه مال دوران اول زيبايي شناسي ست – شما به موزه تماشا گذاشتيد و دست كوچك من اين مستاجر قديمي زنجير را ، كليد طلائي تبسم شما آزاد كرد . شما واژه هاي مرا شفاف كرديد و به تصويرهاي با تجربه سيرديد تا چهار چشمي مواظب آئينه من باشند .
چند سال بود كه به سرگرداني اعتياد داشتم و خانه فرهنگي رؤيائي در سرزمين خواب من نبود . آخر چگونه ميتوان بكارت زخم خود را در شهري پراز نگاه شهواني شمشيرها حفظ كرد ؟ من در خلوت اعتماد شما اولين گلهاي آرامش را بوئيدم و شناسنامه آئينه من صادره از حوزه تماشاي شماست .
من در سال هجري شمسي مولانا ، در قصبچه مثنوي متولد شدم ، روستايي شبيه به فدك ، روستايي در حاشيه كوه تجلي ، در حوالي سرزمين هاي اشغالي ابديت . شما مرا به اردوگاه آرزوها برديد ، به ميان چوپاناني كه از راه شقايق نان در مي آورند و دختراني كه هر روز صبح با مشكي پر از تبسم از چشمه هاي طلائي خورشيد بر مي گردند .آن كوهستان خيلي به گاهواره من شبيه بود ، حتي آنجا زني را ديدم كه عين مادرم كرك نيايش مي ريست و كتان اجابت مي بافت: جاجيمهاي خورشيدي ، اشرفي هاي تابستاني ، كلاه هايي از چرم رؤيا ، آن كالاهائي كه بوي كوهستان مي دادند ، آن كوزه هايي كه بوي كوهستان مي دادند ، آن كوزه هايي كه تا خرخره از خيام پر بود ، آن پياده روهايي كه در ازدحام ابديت گم ميشد ، آن كوچه هائي كه بر بال كاكلي ها مي گذشت ، بوي اسفند و يار ، كودكاني بر بادبان ابرها ، دختران تهمينه پوش ، دشت هايي يوشيده از برف سرخ شقايق ، درختاني با برگ پر پرواز ، رودهائي از آئينه مذاب ، ابر در ابر تجلي ، كوه در كوه خورشيد ، يك مثقال شبنم بهاي يك بغل آواز ، درختان انجيل ، تاك هاي تورات ، قاليچه قرآن ، شب زير ارغوان مي خوابيدي با شمدي از ياس سپيد ، با كاسه اي كه هر شب بيدارت مي كرد و به تو مهتاب و آتش مي نوشانيد .
آنجا ، هميشه يك مادر ، چشم براه خردسالي تو بود ، هميشه يك خواهر جوراب هاي جواني ات را ميشست ، هميشه يك پدر دست هاي كودكي ات را پرواز مي داد ، هميشه مسافر لبخندي به زادگاه تبسم تو بر مي گشت ، هميشه يك نفر از اعماق جنگل صدايت مي زد و يك نفراز بالاي سپيده دم برايت دست تكان مي داد ، يادت مي آيد در نگاه آن دخترك حيرت فروش چقدر كبوتر بود ؟ ناگهان آن همه خورشيد را ديدي كه چگونه با هم از درياچه نارنجي غروب پرواز ميكردند و تو در نيزار تنها ماندي كنار نعش آواز چكاوكي كه صبح در قلب تو به قتل رسيد .
و تو به ملكوت خود پي بردي در زير گل هاي مريم ، و به ذات آهنگين خود ظنين شدي در برابر آبشاري كه از اوج آواز فرو مي ريخت و زير گلهاي داوودي ستاره اي شش پر شدي از عهد تلمود ، عهد آبي پيامبران ، عهدي كه خدا در كوه ها زمزمه مي كرد ، عهد پر از كشاورزان هابيل به دست ، و خواهران تو همه راحيل از خواب برخاستند و كفشهاي تو در آستانه طور به نشئه مكاشفه فرو رفتند و تو با لهجه اي شبيه به جبرئيل در برابر آفتاب گفتي : كي باشد ادريس بيايد ! و ادريس آمد با سينه اي استوائي و لب هائي پر ازحرارت تكلم آواز خواندي در ملكوت و آنقدر عاشقانه از سپيده دم حرارت تكليم ، با نيمتاجي از شرم شكوفه ها ، با كتابي كه تورق آئينه بود و دستي كه از پنهان اشياء ، اشاره مي كرد و تو آنقدر عاشقانه از سييده دم خود عبور كردي كه خورشيد گريست و مشعل هاي مدائن خاموش شد و خسرو از خواب شيرين برخاست .
حالا اينجائي به اندازه يك قاب قوسين از حقيقت دور به اندازه يك طور تا تجلي ايستاده اي و براي مردمان جنوب شرق براي خورشيدهاي خاور دور ، خنجر و سايه بان مي سازي و سپيده و كبوتر مي فرستي . بيا مي خواهم براي اشراقت نامه بنويسم ، براي اندوهت آوازي فراهم كنم ، بيا تا دير نشده غروب كنيم ، شب ها را بي سايه بان ستاره سر كردن مشكل است ، آدم عطش سپيده ميگيرد . نگاه كن آن ابررا مي بيني كه با عجله از كناره خورشيد مي گذرد ، آن لك لك تكلم سپيد شرمي ست اين شقايق يك قطره قلب است كه از مژگان تحيري فرو مي چكد . خورشيد روغن مازولا نيست ، خورشيد نيامده است تا ما تنها لباس هايمان را پهن كنيم ،خورشيد تا آنجايي كه فكر ميكني شعاع دارد ، واي ديدي ، ديشب انگار فردا نداشت ؟ ما مي لرزيديم و شقايق مي خنديد ، ما تنها مي شديم و جمعيت همهمه مي كرد ، من با عينك عينيت ور مي رفتم ، من لباسهاي روحم را از گرد و خاك طبيعت پاك مي كردم ، من يك ليوان آئينه در دستم بود و داشتم برگهاي درختان را ورق مي زدم ، مي خواستم اشكي بنويسم ، باران باريد و شطحيات بالا آمد ، دلم به جذر و مد تنهائي گرفتار شد ، اشتهاي قلم داشتم اما چيزي ته چاه يوسف دلم تكان مي خورد ، چيزي بين خنجر وحريرزخم زليخائيم را تازه ميكرد .
رود آئينه ، هوس شنا در شطحيات به سرم زد ، منتها در حضور بايزيد لخت شدن و شيرجه به اعماق خنجر زدن دل و جرئت شير مي خواهد كه من با صبحانه نخورده بودم .
يايان قسمت اول
..........................باقر رمزي باصر