سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 7 آذر 1403
  • روز نيروي دريايي
26 جمادى الأولى 1446
    Wednesday 27 Nov 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۷ آذر

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      حکایت آن درویش که بمرد و با طبیبان محشور شد!
      ارسال شده توسط

      احمدی زاده(ملحق)

      در تاریخ : پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳ ۲۲:۵۸
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۶۱ | نظرات : ۱۷

       روایت کرده اند که درویشی بمرد و روانه دیار باقی شد؛ چونانکه در جاده های آن دنیا راه خود می جست رندی او را پیش آمد. رند که از اهالی دیار آغسفورد بود درویش را بشارت داد به روضه ای از رضوان که منزلگه آخرت طبیبان بود. درویش را سواحل مدیترانه یاد آمد و سوی کوی اطبا شدن میلی در او بجنبید، اما دمی اندیشید و رند را گفت که “ای خواجه! سخن شیرین می گویی لکن  مرا چون درویشم به دیار طبیبان راه نیست.” رند خنده ای بکرد و درویش را بگفتا که “اون با من” …
      درویش روانه شهر طبیبان شد، در بیرون دروازه شهر شبانی دید که چارپایان بسیاری همی چراند و بلافاصله  آنها را همی دوشد، دوشیدنی… عابری را پرسید حکایت این شبان چه باشد بر در دروازه شهر طبیبان؟ عابر گفت او را عطار (غیر نیشابوری) گویند، او به بیماران دوا علفی بدادی و جیبهای آنان خالی کردی و چنان که افتد و دانی، بدینسان تیغ زدن خلق را “دوشیدن” گویند، از این رو بدین قسم محشور گشته است و چون در شهر طبیبان جای نداشته، لاجرم بر در دروازه مشغول چراندن گوسپندان است… درویش سر به جیب تفکر راه شهر را در پیش گرفت…
      در باب ورودی شهر درویش بنچاق طبابت خود را که از رند آغسفوردی بگرفته بود، نشان دربانان کوی طبیبان داد و اذن دخول به آن ولایت یافت. عندالورود مردی دید  چونان جوگیان هندی بر میخ ها دراز شده و هنر بر مردم می نمایاند. پس کسی را پرسید: او را چه می شود؟ آن کس گفت: او طبیبی بودی که بر جان مردمان سوزن نسخه کردی و آمپولها روانه گلوتئوس آنان نمودی و شاخه ای نوین از طب سوزنی در بلاد خود بنیان نهادی، پس عقوبت او چنین شدی.
      درویش سخت اندیشناک شد و به راه خود پرداخت. اما قدمی برنداشته بود که گارسنی وی را پیش آمد که “قربان چه میل دارید؟” درویش متحیر از انچه تاکنون دیده بود، هاج و واج بر اطراف نظر کرد تا دوربین خفیه را کشف کند اما نیافت. گارسون را گفت: ای گارسن! من اینجا رستورانی نمی بینم که تو کارگر آن باشی؛ پس راز این معما چیست و تو از بهر چه سفارش همی گیری؟ گارسون درویش را جواب داد: ای حکیم! من در زندگی فانی خود، طبیبی بودم که هر چه بیمار مرا امر کرد، نسخه کردم و حال چنین مکافات شده ام… درویش قدمهایش تند کرد تا از گارسون الحکما  دور شد.
      درویش به اوستادیوم شهر رسد و دید مسابقه دو در آن برپاست. به تماشا نشست که دید کسی آمد و قبل از مسابقه مدالها در جیب تنی چند از ورزشکاران نهاد. پس از آنکه تیر مسابقه در شد، عده ای به شدت و حدت  دویدند و آنانکه مدال در جیب داشتند اندکی قدم زدند، آنگاه مدال داران بر سکوی پیروزی ایستادند و آنانکه دویده بودند له له زنان منتظر ماندند تا مسابقه ای دیگر برگزار شود. درویش از جا برخاست که :” هان! مگر چنین تقلب آشکاری نمی بینید!” جماعت تماشاگرنما وی را پوزخند حواله کردند و به جرم بی چشم و رو بودن، از اوستادیوم به بیرون پرت کردندو درویش را در آن حال نظر بر تابلوی اوستادیوم آمد که نوشته بود” اوستادیوم آزمون رزیدنتی”
      درویش در کوی و برزن پیش رفت که ناگاه صدا و جیغ و فریادی شنید. خود را به کنجی پنهان کرد و حرامیانی را دید که بر جان و مال و ناموس سکنه شهر دست دراز کرده اند و خورند و برند و کشند و در این میانه پهلوانی شکم گنده زیر آفتاب خوابیده و گاه بیدار شود و چشم همی مالد و باز به خواب رود.بعد از آنکه حرامیان انبانها پر کردند و راه بیابان در پیش گرفتند، درویش پیش رفت و پهلوان را نهیب زد که “هی نره غول! چه خوابیده ای که همشهریانت را غارت کردند!” پهلوان شکم گنده چشم مالان و خمار وی را نگریست و گفت” من نره غول نیستم و داروغه این شهرم” درویش یک چیزی گفت که ما از نقل آن معذوریم اما معنیش این می شد که “دیگه بدتر” داروغه (پهلوان شکم گنده) گفت: من هرچند داروغه ام اما روالم همان روال است که در زندگی دنیوی داشته ام. مرا کسوت سازمان نظام پزشکی پوشانده بودند اما هر کس هر چه خواست بر سر اطبا آورد و من صدای تظلم آنان نشیندم. لاجرم در برزخ هم بدینسان محشور شدم  و اگر از آن حرامیان پرسی تو را توانم گفت آنان که بودند اما چون نویسنده این حکایت عائله مند است، مرا از روایت این نکته معاف دار.
      درویش را سرسام در کله  پیچید و نعره ای زد و بنچاق طبابتش بر دست گرفت که ” هان! من درویشی بیش نیستم و مرا این بنچاق ز راه جعل به هم رسیده است، حال که کاذب بودن من دانستید از شهرم به در کنید تا از جنون این ولایت مصون بمانم.” اما کسی این حرف درویش را تره هم خورد نکرد. درویش دو بامبی بر سر کوفت و راه بیرون از شهر در پیش گرفت که بزرگان گفته اند:  “چی فکر می کردیم، چی شد!”
      قصه ما به سر رسید، درویش به جایی نرسید. کلاغه هم سلام داره خدمتتون
      نوشته شده توسط
      بهمن ۹, ۱۳۹۰

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۴۴۸۹ در تاریخ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳ ۲۲:۵۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2